نویسنده ای لبریز از خستگی

کناسگور رمان «نبرد من» را می‌خواند

لندن: ندی حطیط

گویی که تمام سرزمین اسکاندیناوی در انتظار او بود، در حالی که او در خانه ای کوچک و لبریز از طمطراقِ سکوتِ در حاشیه یک شهر اندوهناک سوئدی آرمیده بود. شهری که یخبندان گرداگرد خود را مانند روتوشی بر خود پیچیده بود و تاریکی را مانند نان روزانه نشخوار می‌کرد.
یکی از اهالی نروژ، که پاسی از عمر خود را گذرانده بود. لعاب چشمان او آغشته به اشک بود و از دیرباز حتی در کورسویه‌های اندک شادی همپای او بود. از خواب که بیدار شد رو به سوی کامپیوتر شخصی خود برد و رو به روی آن نشست. ساعت چهار و نیم صبح بود و او می‌خواست هستی پوشالی که روحش را به ستوه آورده بود آگنده از کلماتی کند که فراسوی هر متنی گام می‌گذاشت: مانند آتش فشانی که در برابر سرکشی خویشتنِ انسان فوران می‌کند. او همراه این کلمات می‌رفت و کلمات نیز همراه او. اما این روش در برابر سه فرزند او که از خواب هشیار شده بودند و از پدر صبحانه می‌خواستند بی فرجام واپس کشید. آن مرد نروژی که اینک می‌دانیم نام او کارل اوِه کناسگور است نویسنده نبود، و زندگانی به روزمرگی دچار شده اش تفاوت چندانی از زندگی ملول و پر نالش یک کارمند دولتی نداشت که در اروپای معاصر آن را عضوی طبقه متوسط می‌دانند. اما او پس از گذر چندماه به یکباره خود را مجذوب آن فضای سحرآمیز یافت که در آن کلمات در جویش بافتاری آگنده از خستگی می‌روند، و او بدانها می‌خواست رو در روی رنجش و خستگی همیشگی خود بایستد، پیش از آنکه فریاد دوباره فرزندانش او را از وهم حقیقت به حقیقت وهم بازگرداند.
این اوضاع روزمره متنی به غایب شگفت و غریب آفرید که قواعد زبان را به بازی می‌گیرد و انبوهی از تناقضات پیش رو می‌گذارد و از ویرانه‌های عادت و پیش پاافتادگی متنی تراژیک و سرشار از وجد می‌آفریند. رخدادهای این زندگی منطق گریز، این متون را به کتابی تبدیل کرد که به زبان نروژی نوشته شده بود و در آنجا به عنوان زندگی‌نامه ای خودنوشت تلقی می‌شد. اما با گذشت یکچند توجه همگان را به خود جلب کرد: یک روایت استثنائی از یک زندگی معمولی با نامی غریب که یادآور نام کتاب پیشوای- Der Führer- فقید آلمان» بود.
او پس از انتشار بی‌سابقه کتاب خود که پیش‌بینی نمی‌شد چنان موفقیت بزرگی را رقم زند در اثر اصرار ناشر به نگارش جلد دوم و سوم و … پرداخت تا اینکه در این جلد ششم عبارت «نبرد من- پایان» را اضافه کرد. این کتاب یک ماه قبل به انگلیسی ترجمه شد.
حقیقت این که پس از این رمان شهرت و ثروت مانند امواج ورارفته ای بر او روان شد و همه ادارات ذی‌ربط امور فرهنگی او را یکی از نامزدهای اصلی جایزه ادبیات نوبل تلقی کردند. نام او چنان آتش در هیزم پخش شده و گفته می‌شود که در هر خانه نروژی، دست کم یکی از جلدهای ششگانه کتاب او، وجود دارد و اینکه از میان هر ده نروژی یکی کتاب او را خوانده‌است. اما انبوه این شهرت و توجه برای مردی که از شهرت و تعارف و نمایش پوشالی بیزار بود جز درد و آشفتگی و حیا بهره ای در برنداشت. مردی که صراحت او در حد ساده لوحی بود و همیشه سبب می‌شد بسیاری از روابط اجتماعی اش یکی پس از دیگری قطع شود. از جمله همسر او که پس از جلد دوم نبرد من از او جدا شد و به یک کانون روان درمانی مراجعه کرد تا از تبعات تجربه زیست با او خلاصی یابد. او یقین دارد که همین که فرزندانش بتوانند نبرد من را مطالعه کنند او را ترک خواهند گفت.
صراحت موجود در نبرد من به هیچ عنوان زاییده یک روح سرکش نبود بلکه ناشی از یک تعاطی آزادی کال که بسیاری از انسان‌ها بدان نمی‌رسند و حتی بدان رغبت ندارند. او می‌گوید: «من حتی در تجربه کردن یکی از بدیهی‌ترین شیوه‌های زندگی جوامع بشری، یعنی فریب نفس، نیز ناتوان هستم». اما او اذعان می‌کند که بسیاری از مردم پس از اینکه در می‌یابند من مردی ساده لوح هستم که از هر گونه ادعایی واقعاً دور هستم مرا سرآخر می‌پذیرند.
بسیاری از منتقدان متن کناسگور در رمان «نبرد من» را همسنگ رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست می‌دانند. اما او خود را نزدیک به جیمز جویس نویسنده رمان «اولیس» می‌داند.
البته پایان جلدهای رمان «نبرد من» به هیچ عنوان به معنای پایان نویسندگی کناسگور نخواهد بود و او حتی در هنگام نگارش ششگانه نبرد من، به نگارش چهارگانه فصول پرداخته بود که طی آنها جهان را برای دختر خود به توصیف کشید.