حمیدرضا صدر - عکس از اقتصاد جوان

حمیدرضا صدر – عکس از اقتصاد جوان

برادرزاده یکی از نخست‌وزیران ایران در دوره محمدرضا پهلوی است، دکترای شهرسازی را از دانشگاه لیدز گرفته، در دانشکده هنرهای زیبا تدریس می‌کند، اما همه او را به عنوان مفسر فوتبال می‌شناسند. او که پیش از این کتاب‌هایی را نوشته بود اخیرا اولین رمانش را منتشر کرد. «و تو در قاهره خواهی مرد» رمانی درباره یک سال از زندگی محمدرضاشاه پهلوی است که در آن نویسنده ترس‌های آخرین شاه ایران که در آن تاریخ سیاسی معاصر را مرور می‌کند. او در گفت و گو با شرق پارسی از رمانش و محمدرضاشاه می‌گوید.

آقای صدر برای این که این رمان را بنویسید چقدر تحقیق کردید؟

یکسری از جزئیاتش که دهه به دهه بود خصوصا از دهه ۱۳۴۰ به بعد که خودم در دوره دانشگاه زندگی کرده بودم در حوزه‌ها اجتماعی و سیاسی در ذهنم کلیپ‌وار جمع‌آوری ‌شده بود. ولی از زمانی که سمت این موضوع رفتم شاید چیزی در حدود دو سال شد.

من از دهه ۱۳۴۰ آمدم جلو و تصمیم گرفتم رمان چه سالی را دربربگیرد و بعد ذهنم را متمرکز کردم روی حوادث آن دوره. تحقیقاتم نزدیک به دو سال به طول انجامید و منبع اصلی‌اش هم کتابخانه ملی بود و‌ نشریات و کتاب‌ها و کتابخانه مجلس.

در مورد این‌که چطور شد سال ۱۳۴۴ را به عنوان زمان رمان انتخاب کردید توضیح می‌دهید؟

اگر به قصه نگاه کنید ما در یک سال ثابت در حال حرکت هستیم، یعنی رمان از ابتدای سال ۱۳۴۴ شروع می‌شود و تا انتهای سال طول می‌کشد. اما در عین حال هم فلش‌بک داریم و هم فلش فوروارد. این از ابتدا در ذهنم بود که زاویه روایتی را انتخاب کنم و ترکیب ساختار رمان به صورتی باشد که من بتوانم با زمان، به عقب و جلو بروم.

‌این‌طور بگویم ‌سعی کردم سرنوشت محتوم آدمی را روایت کنم که دارد در حال زندگی می‌کند اما ما می‌دانیم که در آینده چه اتفاقی برایش می‌افتد. من چند تا سال را در نظر گرفته بودم یکی سال تاجگذاری همان سال ۱۳۴۸ بود که می‌توانست سال کلیدی برای شاه باشد. سال جشن‌های ۲۵۰۰ ساله هم می‌توانست باشد. اما ‌یکی از مضامین اصلی کتاب مرگ است دیگر، ترس از مرگ و خود مرگ.

با توجه به جزئیاتی که می‌خواندم و جمع می کردم و طبقه‌بندی می‌کردم دیدم که سال ۱۳۴۴ مناسب‌ترین سال است. همان سالی است که در آغازش ملک فاروق مرده که کتاب‌ با مرگ او شروع می‌شود؛ کمی قبل‌تر،‌ در زمستان همان سال حسنعلی منصور نخست‌وزیر شده بود و در فروردین همان سال هم مورد سوء‌قصد قرار می‌گیرد. و همه این‌ها به شکل‌هایی به مرگ برمی‌گردد. من اساسا در نوشته‌هایم و در شخصیت خودم خیلی زیاد دلمشغولی مرگ داشته و دارم. حتا توی کتاب هم ببینید موتیف مرگ خیلی تکرار می‌شود. به همین خاطر به نظرم سال ۱۳۴۴ زمان خوبی بود.

چرا در رمان با شاه حرف می‌زنید؟ اصلا چرا از دوم شخص استفاده کرده‌اید؟

این‌طور خیلی راحت‌تر است. این دوم شخص مفرد یک ظرافت خاصی دارد. یعنی هم می تواند من معنی بدهد یعنی انگار خود شخص دارد صحبت می‌کند هم می‌تواند یک راوی معنی بدهد که دارد با فاصله در موردش حرف می‌زند. در حالی‌که اول شخص مفرد چنین ویژگی‌ای ندارد. اگر فقط تو خطاب کنی یعنی از نگاه خودت فقط نگاه کنی، منیت او از بین می‌رود. ولی با انتخاب این زاویه هم طرف می‌تواند از نگاه من باشد و هم از نگاه او. چرخش هم دارد دیگر.

اما نکته دیگری هم که برای من مبهم است این است که شما تحقیق کرده‌اید حوادث همه این‌ سا‌ل‌ها را در کتاب‌تان آورده‌اید ولی به نظرم یک اشکال کوچک در زمان ایجاد کرده‌اید آن هم این که وجه استنادی این رمان آن‌قدر قوی است که اجازه نمی‌دهد شما خیلی وارد درونیات شاه بشوید.

عکس روی جلد کتاب «تو در قاهره خواهی مرد» (برای دیدن عکس در سایز بزرگتر روی آن کلیک کنید)

عکس روی جلد کتاب «تو در قاهره خواهی مرد» (برای دیدن عکس در سایز بزرگتر روی آن کلیک کنید)

بله. در حقیقت حرف درستی است. چند جایی که شاه تنها در کاخش و اتاقش هست همان‌طوری است که شما می‌گویید. اما من از اول هم تاکیدم بر این بود که مبتنی بر جزییات و استنادهای تاریخی جلو بروم. این هم یک‌جور رمان محسوب می‌شود. شاید بشود اسمش را بگذاریم یک‌جور رمان تاریخی. آن‌که شما می‌گویید بیشتر حول ذهنیت نویسنده و برداشت او از چیزهایی است که اتفاق افتاده‌، اما ذهنیتم ابتدا بر پایه مستندات بوده و حرف شما درست است. شاید جاهایی بوده که من مشتاق ‌بودم بیشتر با شاه باشم مثلا آن‌جا که شب بلند می‌شود و در آینه به خودش نگاه می‌کند یا آن جا که اسامی را می‌نویسد و دوباره پاره می‌کند و بعد آتش می‌زند. یادت می‌آید که کجاها را می‌گویم؟

یادم می‌آید. ولی بهتر است سوال را به شکل دیگری مطرح کنم. می‌دانید شاه شما خیلی واقعی است همانی است که ملت دیده‌اند. یعنی شاه ساخته و پرداخته شما نیست. شما خیلی او را نساخته‌اید.

بله، دقیقا همین طور است. خب آن زمان شاه جلال و جبروتی داشت دیگر. من خودم آن زمان که بچه بودم شاه را از نزدیک دیدم. شاهِ کتاب ظاهرا همان شاهی است که همه می‌شناسند، اما عملا همه‌اش آمیخته به طنز است. بله من خیلی تمایلی به خیال‌پردازی و قصه‌پردازی و نوشتن آن‌چه خودم در ذهن بپرورانم نداشتم.

مثلا من در کتاب چند جایی اتودهایی زده بودم درباره روابط شاه با زنان مختلفش خب اسم زنان را می‌دانستم مثلا مونت کارلو و الکه زومر. خب مستنداتی از آن‌ها در دست است که شاه ستاره‌های هالیوودی را می‌آورده و معشوقه‌هایی داشته؛ و خیلی هم می‌توانست پر تب و تاب و جذاب باشد ولی به نظرم رسید که این‌ها را حذف کنم.

از یک جای کار دیگر هدفم این بود که دقیقا براساس مستندات تاریخی باشد‌. دوست داشتم بر پایه همان نشانه‌ها و اطلاعاتی که همه دارند حرکت کنم، منتها آن را با ترس و دلشوره‌های شاه درآمیزم. یعنی این انتخاب آگاهانه بوده. برای من این مستندات بود که اهمیت داشت. اگر به آن طرف می‌رفتم این مستندات کمرنگ می‌شد در حالی که از ابتدا دلم می‌خواست این اشرافی‌گری، نظامی‌گری و قدرت‌طلبی و مادی‌گرایی با سند و مدرک باشد. این‌طوری به نظرم می‌آید که ضرب آن برای نشانه رفتن خواننده‌ براساس همان نگاه من که تاریخ است اهمیت دارد، بیشتر است. چون وقتی می‌خواند می‌فهمد که حقیقت دارد و زاییده ذهنیت نویسنده نیست و همه‌اش بر پایه سند و مدرک است‌.

کاملا مشهود است که شما به مستندات تاریخی خیلی اهمیت می‌دهید. اما من به عنوان یک خواننده شخصا ترجیح می‌دادم که مثلا آن وجه درونی بیشتر باشد. اما وقتی این‌طوری می‌خوانم دوست دارم از آن وادی داستانی بیایید بیرون و بگذارید من همان چیزها را بخوانم و بعد ببینم که مستندش چیست. این نکته‌ای که اشاره کردید درست است و از یک جایی برای من خواننده هم وجه استنادی برجسته‌تر است.

مثلا فرض کنید جاهایی را که من نوشتم ولی بعد تصحیح کردم. مثلا در مراسم تاج‌گذاری دیالوگ‌هایی گذاشته بودم برای لحظاتی قبل از این‌که این‌ها سوار کالسکه شوند و بروند تاجگذاری و بعد وقتی برمی‌گردند، یا جشن‌های ۲۵۰۰ ساله‌ یا گفت و گوهایی که در تهران انجام می‌شود و یا در برگشت در هواپیمای شیراز؛ اما بعد دیدم مسیری که رفته‌ام با چیزهایی که انتخاب کرده‌ام تناسب ندارد. و به نظرم آن جاهایی که من دارم می‌سازم و به گفته شما به شکل رمان‌های کلاسیک نویسنده را می‌بینید همان جاهایی است که شاه تنها است‌. اما به نظرم این مورد ما را می‌برد به یک سمت دیگر، شاید جذابیت‌های خودش را می‌داشت. ولی من در این دوراهی بالاخره مستندات تاریخی را برگزیدم.

اما با وجود این‌که شما اشرافیت و نظامی‌گری شاه و فسادش را خیلی خوب تصویر کرده‌اید اما وقتی در رمان وارد درونیات شاه می‌شوید و منِ مخاطب این ترس‌ها را می‌بینم، یکجورهایی انگار این صفات کمرنگ می‌شود و خواننده با او ابراز همدردی هم می‌کند.

بله. اتفاقا همسرم دقیقا همین جملات شما را گفت. گفت شاه در رمان چقدر شخصیت تراژیکی دارد. دقیقا هم همین است. مگر هیتلر دنیایی را به آتش نکشید؟ ولی وقتی که به شخصیتش نزدیک می‌شوی و از نزدیک بهش نگاه می‌کنی و رابطه‌اش با اوا براون و آن روزهای آخر در آن پناهگاه در زیر برلن همین احساس را پیدا می‌کنی. من اصولا فکر می‌کنم این پادشاهان و قدرت‌طلبان که آن بالا هستند هرچند که خیلی با تکبر، افاده و قدرت سخن می‌گویند وقتی با فاصله نگاه کنی شخصیت تراژیکی دارند، بین همه‌شان مشترک است؛ شاه، هیتلر، استالین، رونالد ریگان با آن همه قدرت که در دوره‌اش کمونیسم فرو می‌ریزد ولی نزدیک‌اش که می‌شوی و رابطه‌اش با زنش و آلزایمری که گرفت و محو شد، باز همین احساس را داری.

آن‌چه از شاه می‌بینیم، همه ظاهر شاه بوده که همه می‌گوییم اما اگر به شاه به عنوان یک انسان نزدیک شوی و نگاه کنی می‌بینی که همه‌اش توخالی است. یعنی یا تاریخ دارد این‌ها را با خودش می‌برد یا جریانات مردمی یا رقبا یا یک شلیک اسلحه. خب قدرت‌مداران خیلی آسیب‌پذیر هستند. در کتاب درباره بسیاری از شخصیت‌های تاریخی صحبت شده مثلا نخست‌وزیرهای شاه هستند یا جان اف کندی و برادران و خواهرهایش، اما آدم هر لحظه آسیب‌پذیری این‌ها را می‌بیند با یک تلنگر،‌ با سوال یک خبرنگار یا با یک عکس یا با یک گلوله.

چون من سرگذشت بسیاری از شخصیت‌های بزرگ را خوانده‌ام و بیش و کم اکثرشان در دوره‌های بحرانی یا آخر زندگی‌شان این جه تراژیک را تجربه می‌کنند.

در کتاب یک موتیفی وجود دارد که نشان می‌دهد بیش‌ از آن‌که خود شاه از قدرتش لذت ببرد این اطرافیانش هستند که دارند لذت می‌برند. بخصوص در تک‌نگاری‌هایی که در مورد غلامرضا و احمدرضا و شمس و اشرف دارید.

بله، من می‌خواستم که آن‌ها به شکلی وارد رمان شوند. شاید طبیعی‌اش این بود که من با این‌ها یک برخوردی ایجاد می‌کردم و همین اطلاعات و همین رویارویی‌ها را در رابطه با این‌ها هم نشان می‌دادم، مثلا یک جا اشرف با شاه برخورد کند یا جایی علیرضا و فاطمه و شمس.

اما واقعیت این است و خود تاریخ هم می‌گوید که اطرافیان شاه واقعا آدم‌های بی‌مسئولیتی بودند یعنی هیچ مسئولیت سنگینی روی دوش‌شان نبود و فقط شاه بود که در خط مقدم بود. اما کاری که من کردم این بود که به جای این که این‌ها را رو به روی هم قرار دهم این‌ها را در درخواسته‌های‌شان خلاصه کردم و از این طریق هم جنبه مادی‌گرایی خانواده‌اش را نشان دادم و هم قانون‌شکنی شاه را که در ذات قدرت‌مدران هست، یعنی برای اطرافیان‌شان همیشه از قانون تخطی می‌کنند.

منظورم آن موتیف است: «هیچ‌کدام‌شان در برابر هیچ سوء‌قصد کننده‌ای قرار نگرفته‌اند‌.« اینجا دقیقا وجه آسیب‌پذیری شاه بیشتر نشان داده شد.

در هر دوره تاریخی که نگاه کنی اطرافیان آن بزرگان زندگی آرام‌تری داشته‌اند نسبت به آن شخص اصلی، اما خب کمتر کسی به ریخت و پاش‌های‌شان پرداخته. اما به نظر من از این رهگذر عذاب درونی شاه را می‌بینیم. وقتی انقلاب به روزهای آخرش می‌رسید این مساله را به وضوح دیده‌ می‌شود که شاه چه استیصالی در برابر اطرافیانش داشت. همه آن‌ها هم گذاشتند و رفتند. وقتی چنین قابی را در کتاب نگاه می‌کنی می‌بینی که موقع تشییع جنازه شاه، مثلا شاهپور غلامرضا نیست. اما شعبان جعفری هست.

درباره‌ شعبان جعفری شما در دام آن روایت عامی که در مورد شعبان جعفری وجود دارد نیفتادید.

بله. من او را در نسبت علاقه‌اش با شاه تعریف کرده‌ام. ولی درعین حال خشونت‌ها و عربده‌جویی‌هایش هم هست دیگر. اگر دقت کنید برخوردش با کمونیست‌ها، برخورد با دکتر فاطمی و خواهرش، کودتای ۲۸مرداد و غیره همه هست. او شیفته شاه بوده و وقتی زمان مرگ شاه می‌رسد، شعبان می‌رود آنجا.

من وقتی آن کتاب شعبان جعفری را که به صورت مصاحبه در آمریکا چاپ شده بود خواندم و تحت تاثیر آن قسمت قرار گرفتم که رفت آن‌جا و آخر مراسم فرح دیبا صدایش می‌کند و با او صحبت می‌کند و می‌گوید شعبان چی شد؟ می‌گفت دیدم ولیعهد هم آن گوشه ایستاده و دارد به حرف‌های من گوش می‌دهد که شاید هنوز بتوانم کاری بکنم. و بعد فرح می‌رود یکی از آخرین کت‌هایی را که شاه پوشیده بود به او می‌دهد. خیلی دراماتیک است. البته من یکسری از جاهاش را کنترل شده نوشتم.

مساله دیگر عدد ۲۱ بود که شما خیلی روی آن تکیه کرده‌اید ۲۱ ضربه، ۲۱ گلوله که حتی تاریخ‌ها هم خیلی روی آن قرار گرفته‌اند.

در تحقیقاتم که اطلاعات را جمع می‌کردم دیدم که در سفرهایش ۲۱ تیر شلیک می‌کنند. مراسم استقبالی که در آمریکا می‌رفته. از طرفی هم اگر شما دقت کنید می‌بینید که اعداد زیادی در کتاب تکرار شده. خب من رشته‌ام ریاضی بوده بعد هم اقتصاد. به همین دلیل روی عدد خیلی تاکید دارم، این‌که مثلا چندمین شاه هست یا روی مقوله سن و سالش. موقعی که داشتم کار می‌کردم مثلا سن و سال او را با جان اف کندی مقایسه کردم. عدد در متن خیلی زیاد تکرار می‌شود. می‌دانید عدد و سال و روز برای پادشاهان خیلی اهمیت دارد. آن‌هایی که می‌خواهند یک سال بیشتر ده سال بیشتر آن بالا بمانند یا دائما می‌شمارند.

آدم‌های عادی خیلی عددهای زندگی‌شان را نمی‌شمارند، آن‌ها هستند که می‌شمارند من چندمین شاه هستم؟ چند تا شاه قاجار یا چند تا شاه پهلوی؟ یا برنامه ده ساله داریم و از این حرف‌ها. آن‌ها بیشتر براساس اعداد زندگی می‌کنند تا آدم‌های معمولی مثل من و تو. بنابراین کاربرد عدد در این متن زیاد است. هم سن و سال‌ها محاسبه می‌شود هم تعداد نخست وزیرها و شاه‌ها، هم سال‌های مرگ؛ خود سال مرگ هم یکجور عدد است دیگر. بالاخره خواهید مرد. در حقیقت دارد زمانی و عددی را به رخ می‌کشد.

نکته دیگر این‌که شما گفتید همه دیکتاتورها و کسانی که در مسند قدرت هستند به شکلی ترس دارند. اما محمدرضاشاه به طرز ویژه‌ای آدم ترسویی بود و این را در کتاب هم می‌گویید این‌طور نیست؟

خب شما بروید همین کتاب خاطرات قوام را بخوانید – که حالا خیلی هم هوشمندانه مطرح کرده- اما شما می‌بینید که شاه چقدر مشکل دارد و چقدر محافظه‌کار است. در تمام کتاب‌هایی که خود طرفداران خاندان پهلوی چاپ کرده‌اند به شکلی اشاره شده که شاه آدم ترسویی بوده. درست برخلاف اشرف. یا مثلا منابع خارجی زیادی هست از سفرایی که در ایران بوده‌اند و در مورد ایران کتاب در آورده‌اند. چیزی که در همه‌شان مشترک است این است که شاه آدم ترسویی بوده است.

یا مثلا این همه کتاب در مورد کودتای ۲۸ مرداد هست شما برو ببین چه پیدا می‌کنی. در همه‌شان ترس را می‌بینی. درست برخلاف اشرف که در همان روزها مثلا بلند می‌شود می‌آید ایران؛ در حالی ‌که دکتر مصدق اجازه نداده بود با نام شوهرش می‌آید. این هم جنبه دراماتیک دارد تو سینه‌ات را سپر می‌کنی پشت آن لباس‌ها و اسلحه‌ها، و فرماندهان برابرت خم و راست می‌شوند. سربازان رژه می‌روند و این همه حمایت می‌شوی، اما خب ترس هم داری دیگر.

شما در این کتاب روی نفرت‌هایی که نسبت به چیزهای مختلف داشت، مانور داده‌اید مثلا تبعید.

من سعی کرده‌ام همه آن‌هایی را که به شکلی دشمن خودش قلمداد می‌کرد در کتاب بیاورم. یک جایی خاندان قاجار، یک دسته مذهبیون هستند آیت‌الله ‌خمینی و گروه‌های سیاسی موتلفه و دیگران. دشمنان دیگرش هم مجاهدین، تیمسار فرجاد و فدائیان و دیگران هستند.

تبعید هم هست. چون شما روی مفاهیم کار می‌کنید.

خب، اتفاقی که در ۲۸ مرداد می‌افتد و تبعید می‌شود، شاید مهم‌ترین حادثه زندگی‌اش بوده و در کتاب‌ها هم آمده‌. بعد هم که در تبعید می‌میرد. و تبعید مدام تکرار می‌شود. در مورد ملک فاروق هم همین‌طور. در اول کتاب گفته‌ام‌. بنابراین این تبعید و این دوری از وطن که در اول کتاب هم اشاره شده که تو بالاخره خواهی مرد آن جایی که عروسی‌ات را برگزار کردند همان جا هم خاک شدی در یک کشور دیگر. برای احمد شاه هم همین اتفاق افتاد. او هم در یک تبعید خودخواسته مرد و در ایران خاک نشد و این هم به نظرم جنبه دراماتیکی دارد. تو در جایی که به آن تعلق داری و بر ‌آن حاکمی و بر ‌آن فرمان می‌رانی، حتی در آن جا خاکت هم نمی‌کنند. خیلی تصویر خوفناکی دارد.

آن‌طور که در این کتاب می‌بینیم گویا مصر در سرنوشت محمدرضا پهلوی نقش بسیار مهم و پررنگی داشته. جدای از آن رابطه خصوصی اشرف با ملک فاروق داشته، ازدواجش او با شفیق و ازدواج شاه با خواهر ملک‌فاروق.

این از دل تحقیقات درآمده. من براساس اطلاعاتی که جمع کرده بودم و در کامپیوترم هست فولدر‌بندی می‌کنم. مثلا تهران، یا خانواده اشرف،‌ وزیر امورخارجه، نخست‌وزیرو… این‌ها را فولدر‌ فولدر به این شکل طبقه‌بندی کرده بودم. و به تدریج از دل این‌ها چیزی که می‌تواند خیلی پررنگ باشد و اول و آخر قصه را به هم می‌رساند، پیدا می‌شود.

جایی که شاه مُرد، خب رویداد تاریخی است. اما جایی که دیدم ملک فاروق هم همان سال مرده، دیدم چقدر سال مناسبی بود برای این داستان. چون فقط چند ماه قبل از سال ۱۳۴۴ ملک فاروق که قرار بود سلطان کشورش باشد در آن کشور مرده و شاه هم در همان جا مرده. این‌ها دیگر از دل تحقیق و مستندات تاریخی درمی‌آید.

یا برداشت من اشتباه است یا در این کتاب خیلی روی آن تاکید نشده؛ ‌این که به هر حال یکی از مخالفان اصلی شاه کشورهای عربی بودند که به شاه می‌گفتند ژاندارم منطقه. اما شاه هم با شاه اردن و هم عربستان سعودی در کتاب رابطه بدی ندارد.

این واقعیت دارد. آن‌ها در هر صورت جایگاه و موقعیت شاه را در منطقه پذیرفته بودند با توجه به حمایت شدید آمریکا از شاه. حقیقتش این است که من خودم هم اصلا تمایلی نداشتم وارد این موضوع شوم علتش هم این بود که ما ‌در دوره شاه‌ بر خلاف آن کشورها با اسرائیل دشمنی نمی‌کردیم، یعنی شاه از حمایت کامل جامعه یهودی ایران و آمریکا برخوردار بود.

حالا وقتی در کتاب نگاه می‌کنید می‌بینید که مثلا ملک فیصل یکی از آرزوهایش این بود که مسجدالقصی برگردد به فلسطین. اما خب آن‌ها هم در مقابل آمریکا سر تعظیم فرود می‌آوردند و ژاندارم شمردن شاه هم برگرفته از حمایت آمریکا بود. خیلی مدرک و سند در مورد این مساله زیاد است. اما من روی این قضیه اصلا مانور نداده‌ام چون نمی‌خواستم کتاب برود در حوزه رابطه ایران و اسراییل. به نظرم حمایت‌های خارجی و این‌که خود شاه چقدر به آمریکا وابستگی داشت کفایت می‌کرد.

یک جا در مورد خلیج فارس به مجله مصور قاهره اشاره می‌کنید که اسکندر از ۲۳ قرن پیش اسم فارس را روی آن گذاشته، بعد در ادامه‌اش یکجوری گفته‌اید که گویا شاه خیلی به این قضایا اهمیت نمی‌داد.

نه، شاه اهمیتی می‌داده. به هر حال اگر تاکید نشده به نظرم آمده که شاید آن قدر کفایت می‌کرده.

بر عکس آن هم تاکید شده؛ چون گفته‌‌اید که مجله این را نوشته اما شاه به ترس‌های خودش فکر می‌کرد.

اما بعد می‌رسم به یک جای دیگر که به فرماندهان ارتش می‌گوید که ما باید این اسلحه‌ها را بخریم. فکر کردم که شاید آن جا دارد به این قضیه اشاره می‌کند.

شما وقتی که این رمان را می‌نوشتید می‌دانستید که رمان سیاسی در ایران خیلی کم نوشته می‌شود. می‌دانستید که در زمان نوشتن آن چه خطری شما را تهدید می‌کرد؟

نه. چی بود؟

این‌که آیا رمان سیاسی در ایران اصلا امکان چاپ پیدا می‌کند یا نه.

ببین من دیگر سنم رفته بالا و به این چیزها زیاد فکر نمی‌کنم. می‌خواهم دغدغه‌ای را که دارم انجام دهم. من به هر حال این دغدغه را داشتم چون پدر من هم مهندس اداره امنیت بود و هم کلنل ارتش شاه و من در همین محیط‌ها بزرگ شده‌ام و در عین حال خانواده پدری‌ام مذهبی بودند و شاهزاده. من در حال حاضر هم محیط‌های شاهزاده‌های آن زمان را در اطراف خیلی دارم می‌بینم. ثروت‌شان را، قدرت‌شان را و می‌دانید که ‌همه‌شان شغل‌های خیلی مهمی هم داشتند. مثلا یکی از عموهای من صدرالاشراف نخست وزیر ایران بود. اما من از بچگی با این اشرافی‌گری و این چیزها مشکل داشتم. اگر ‌ببینید که این کتاب به چه کسی تقدیم شده می‌فهمید که چرا می‌گویم اگر پدرم زنده بود مرا مواخذه می‌کرد. من دارم در حقیقت رمزگشایی می‌کنم.

بنابراین دغدغه من همیشه این بود که درباره این تجمل‌گرایی و اشرافی‌گری و نظامی‌گری که پشتش خالی است بنویسم. این آدم‌ها همیشه ضعف‌های اساسی دارند که با یک وزش باد جاکن می‌شوند و با یک توفان همه با خاک یکسان می‌شوند. خب این در ذهنم بود و خیلی سعی کردم از پرداختن به جزئیاتی که شاید می‌شد بیشتر پردازش شوند خودداری کنم. چون بعد بخش مستند عام‌اش از بین می‌رفت و خیلی خصوصی می‌شد. اما من براساس دغدغه‌ای که داشتم این کار را انجام دادم و البته نیش بسیاری از اعضای خانواده را هم به جان خریدم دیگر. این چیست که نوشته‌ای؟ پس خانواده‌ات چه؟ پدرت اگر بود چه؟ آن یکی فامیل که در آمریکا زندگی می‌کند آنجا به مادرت زنگ زده که این دیگر چیست نوشته؟

باز هم رمان می‌نویسید؟

یک چیزی شبیه به همین در مورد حسنعلی منصور نوشته‌ام که حالا باید وقت کنم تمامش کنم. دلم می‌خواهد یک تریلوژی باشد.