نگرش مبنی بر تقابل بین انسان و خدا دو دوره نامتعادل را ایجاد می کند؛ دو “ایسم” از دل آن بیرون می آید: یا دوره قرون وسطی را که ایمان در آن دوره اصل می شود، یا عصر جدید که تعقل منقطع از وی و آزادی نامعقول، اصل است.

در آنجا تکلیف و در اینجا حقوق و آزادی است؛ به همین سبب در عصر جدید سیر خاصی وجود دارد. عصر جدید که واکنشی دربرابر قرون وسطی است، می گوید : “ما باید اصلاحات کنیم”. اصلاح را ابتدا از دین شروع می کند و بعد در عرصه فلسفه، اومانیسم را قرار می دهد.

دکارت می نویسد: «من فکر می کنم، پس هستم». در علم، تحول جدیدی رخ می دهد و فیزیک ریاضی مبنای علم جدید می شود. در مباحث اجتماعی و سیاسی مسئله قرار داد اجتماعی طرح می شود و با استبداد مقابله می شود. انقلاب فرانسه پیش می آید. شعار اصلاحات در غرب، آزادی، برابری و برادری است و انقلاب صنعتی هم رخ می دهد.

لازمه تمام اینها توجه به عقل بشر، عدم اعتقاد به حجیت دین و متون دینی، و جدایی اخلاق و سیاست از دین است و این بدان معناست که خدا یا باید انکار یا به یک نقطه دور طرد شود و ارتباط جدی با ما نداشته باشد.ما در خلقمان نیاز به خدا داشتیم، اما بعد از خلق به او نیاز نداریم؛ مثل ساعت و ساعت ساز.

ولتر و روسو به خدای حداقل معتقدند، و آن هم در حدی که نباید در زندگی ما دخالت کند؛ چون دخالت او حاکمیت مسیحی است و وحی مسیحی مورد استفاده ابزاری علمای مسیحی قرار گرفته و ما را عقب نگه داشته است.

به ناچار ما خدای خالق را قبول داریم، ولی خدای شارع را قبول نداریم. این است که بیشتر فلاسفه غرب خدا را انکار نمی کنند، اما حجیت و حقانیت دخالت خدا در قالب وحی را در زندگی اجتماعی و سیاسی انکار می کنند.

در اینجاست که سکولاریسم رشد می کند و از دلش لائیسم بیرون می آید و بعد از مدتی می بینیم که دین کنار گذاشته می شود و بعد در حجیت دین شک می شود.

در ادامه اشتباهات انجیل و تورات درمورد پیدایش جهان و حرکت زمین و چیزهای دیگر اثبات می شود. اومانیسم اساس تفکر می شود و در ادامه سیر اومانیسم در هیوم و کانت به شکاکیت می رسد. به یک سری احکام جدلی الطرفین بر می خورند که سبب تردید در حجیت فلسفه نیز می شود.

بعد از مدتی علم و پوزیتویسم مطرح می شود، اما پوزیتویسم هم در اواخر قرن نوزده و در قرن بیست مورد سوال قرار می گیرد. حجیت علم نظری نیز از جانب فلاسفه علم غیر الهی مانند پوپر، لاکاتوش و فایرابند مورد تردید واقع می شود.

پس غرب به چه مرحله ای می رسد؟ غرب در ابتدای رشد خود شاهد انقلاب هایی نظیر انقلاب انگلیس، آمریکا و فرانسه است. تمام اینها انقلاب صنعتی را پدید می آورد؛ اما نظام های سرمایه داری به شکاف های طبقاتی منجر می شود و سوسیالیسم در برابر آن واکنش نشان می دهد.

جریان اصلاحات ادامه پیدا می کند؛ اما در کنار این جریان، غرب در قرن بیستم، هم در دین و هم در فلسفه های اومانیستی و نیز در علم و ارزش نظری آنها تردید می کند. پوپر می گوید: «علم ما به قوانین عالم تعلق نمی گیرد، بلکه آنچه را که می یابیم یک سلسله حدس و ابطال است که قابل اثبات و تحقیق نیست».

از آن طرف فایرابند می گوید: «فرقی بین علم و سحر نیست، جز اینکه آن ارزش عملی دارد و از یک متد استفاده می کند». تکنیک و تکنولوژی جای علم را می گیرد و بدین ترتیب، غرب فاقد فلسفه و دین و حتی فاقد یک فلسفه علمی می شود. شکاکیت، غرب را فرا می گیرد و در قرن بیستم، بحران عظیمی از سوی فلاسفه بزرگ غرب ایجاد می شود.

این دو جریان افراط و تفریط، دو جریان قرون وسطی و عرصه جدید، یکی در جهت سر سپردن متعبدانه و متکلفانه مرتاضانه دربرابر فرمان های کلیسا و دیگری متمایل به آزادی و طغیان دربرابر کلیسا، آن هم یک آزادی تقریبا بدون حد و سکولاریسم و دوری سیاست و جامعه و تاریخ از معنویت و اخلاق است.

این دو گرایش بحران زا است. تورات می گوید که بشر می تواند به خدا معتقد باشد و در سایه این اعتقاد رشد کند. بشر باید قربانی خدا شود. در قرون وسطی انسان قربانی خدا شد؛ اما بعد طغیان نمود و خدا را انکار کرد، دربرابرش ایستاد و طردش کرد.

نیچه در قرن نوزدهم گفت : «خدا مرده است». اما از آنجا که خدا مبدا هستی است، میشل فوکو در قرن بیستم می گوید : «به دنبال خدا بشر نیز مرده است و مدرنیته به یک سرانجام تراژیک می رسد». عصر جدید واکنشی اصلاحی دربرابر قرون وسطی بود که در لیبرالیسم و سوسیالیسم جلوه کرد. سوسیالیسم و کمونیسم سرانجام در چند دهه اخیر فروپاشید و لیبرالیسم هنوز ادامه دارد؛ اما مشاهده می شود که در پایان، غرب دچار یک بحران و اصلاح مجدد است.

فلاسفه بزرگی مثل نیچه و پست مدرن های کنونی، تمام بنیاد مدرنیته را مورد سوال قرار داده اند. حتی در فلسفه های تحلیلی هم، شخصی مثل کواین را داریم که در مقاله معروفی می نویسد: «اساسا قصه شاه پریان با علم جدید هیچ تفاوتی ندارد.»

ماکس پلانک می گوید : «ما از هر دو دوره قرون وسطی و عصر جدید ضربه خورده ایم». اینها دوره های افراط و تفریط بوده است. ما باید به دنبال مذهبی باشیم که مابین علم و دین، اخلاق و علم، تضاد قائل نباشد.