صحنه ای از بازگشت اسرای ایرانی از عراق

صحنه ای از بازگشت اسرای ایرانی از عراق

ابراهیم حاتمی‌کیا، کارگردانی که به ساخت فیلم‌هایی با موضوع جنگ شهرت دارد؛ جایی در گفت‌وگویی تلویزیونی از تجربه حضور خود در عملیات بدر چنین می‌گوید: “سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر شکست خوردیم. من آنجا به عنوان فیلمبردار حضور داشتم و از صحنه‌هایی سخت و خونین فیلم می‌گرفتم.

بعد از شکست همراه نیروها داشتیم از منطقه برمی‌گشتیم. حال همه‌مان هم از نظر روحی بد بود. خیلی ها شهید شده بودند. حتی این را قبلا هم گفته‌ام که موقع برگشت از منطقه یک زخمی پای من را گرفت که او را با خودم ببرم؛ ولی من به زور دست‌هایش را از پاهایم باز کردم، هرچند این دست‌ها همیشه در همه این سال‌ها با من بوده و رهایم نکرده است.

وقتی به تهران رسیدیم، مجبور شدیم از فرودگاه مهرآباد تا میدان آزادی را پیاده برویم. تهران ظلمات محض بود. روزهای بمباران شهر با هواپیماها بود. یک ستون سرباز با لباس‌های خاکی از منطقه برگشته پیاده ار فرودگاه مهرآباد به سمت میدان آزادی راه افتادیم.

توی میدان منتظر ماشین بودیم. هیچ ماشینی نمی‌ایستاد. یک ماشین که ایستاد چون پول همراهم بود؛ سریع سوار شدم.

اما وقتی بقیه می‌خواستند سوار شوند، راننده مدام می‌گفت کرایه پنجاه تومان می‌شود. وقتی می‌دید کسی پول ندارد او را سوار نمی‌کرد. وقتی به او گفتم اینها از جنگ آمده‌اند، گفت خوب آمده باشند. من هم دارم کار می‌کنم. این وقت شب باید پیش زن و بچه‌ام خوابیده باشم.”

حاتمی کیا در این گفت‌وگو می گوید: “من همان شب فهمیدم در شهر چه اتفاقی رخ داده است.”

آنچه ابراهیم حاتمی‌کیا به عنوان کسی که در جبهه حضور داشته از تفاوت نگاه مردم به موضوع جنگ می‌گوید؛ بارها از سوی سربازان به جنگ رفته به شکل‌های مختلف گفته شده است.

بعضی از رزمندگان چه در زمان جنگ و چه بعد از آن از بقیه مردم هم انتظار داشتند نگاه‌شان به جنگ شبیه آنها باشد یا دست‌کم خود را با ارزش‌های آنها تطبیق دهند. از سویی خیلی از کسانی هم که شاید حتی یک‌بار هم از نزدیکی‌های جبهه رد نشده بودند، در عین‌حال معتقد بودند با تحمل شرایط سخت کشور در دوران جنگ دین خود را به سربازان و کشته‌شدگان پرداخته‌اند و سهم خود را ایفا کرده‌اند.

این نگاه اغلب از این ناشی می‌شد که آنها هم خود را یک نوع قربانی جنگ می‌دانستند. جنگی که دامن همه را گرفته بود. این موضوع در سال‌های نخست پس از جنگ که هنوز رزمندگان سابق، تغییر در شرایط جامعه را درک نکرده بودند؛ بحران بیشتری ایجاد می‌کرد.

اکنون اما سال‌ها از پایان جنگ می‌گذرد و آنها که روزگاری بی‌توجه به اهداف روشن‌کنندگان شعله‌های جنگ، جان خود را به خطر انداختند حالا دیگر یا از دنیا رفته‌اند، یا در اثر مجروحیت‌های مختلف ناشی از حضور در جبهه گوشه خانه یا آسایشگاه‌هاافتاده یا اینکه دیگر با این تضادها کنار آمده‌اند. اما واقعیت این است که اگرچه اکنون زمان جنگ گذشته؛ اما شاید گفتن از آن روزگار هنوز کهنه نشده باشد.

شانزدهم مرداد سالگرد بازگشت اسرای ایرانی به کشور است. این موضوع بهانه‌ای شد که با اشاره به خاطره ابراهیم حاتمی‌کیا از تفاوت برخوردها با موضوع جنگ، به تجربه یکی از اسرای ایرانی در همین زمینه اشاره کنم.

سال ۱۳۸۶ طی گفت‌و‌گوهای بسیار با بازماندگان جنگ از اسرا و سربازان و مجروحان و با خانواده‌های شان اغلب اطرافیان از حمایت بی‌دریغ خود از این سربازان می‌گفتند. کسی نمی‌گفت چرا پسر یا شوهر یا برادر من به جنگ رفت؟ هیچ وقت کسی از اینکه جنگ به ما ربطی نداشته، نگفت.

اینکه چقدر این حرفها و حمایت‌ها واقعی بوده را نمی‌دانم. اما یک‌بار در گفت‌و‌گو با یکی از اسرا یا به تعبیری آزادگان جنگ دیدم که به قول ابراهیم حاتمی کیا آنچه در جبهه اتفاق می‌افتاد با آنچه در شهرها رخ می‌داد متفاوت بوده است: “اهل شمال بود و درست هشت سال از عمرش را در اسارت طی کرده بود. همان ماه‌های اول که به جبهه رفت؛ اسیر شد و تا تابستان سال ۱۳۶۹ در عراق ماند تا وقت تبادل اسرا فرا رسید. همکارانش به من گفته بودند او خاطرات زیادی از اسارت دارد.

وقتی خواستم برای گفت و گو با او به دیدنش بروم، کسی که فرصت گفت‌و‌گو را فراهم کرده بود؛ گفت یادت باشد چیزی از خانواده‌اش نبپرسی. فقط در مورد جنگ از او بپرس. گفتم: چرا؟ گفتم: بماند.

وقتی مصاحبه شروع شد، اول از همه از من درخواست کرد؛ مقنعه ام که تا پشت سرم عقب رفته بود را جلو بکشم و “حجابم را رعایت کنم”. من علیرغم میلم قبول کردم.

دو روز با او گفت و گو کردم و او برایم از روزهای اسارتش گفت. از مشکلات و سختی‌هایی که حتی تصور یک لحظه‌اش غیرممکن است. شرح یکی‌شان اینجا کافی است.

می‌گفت عراقی‌ها او را با دیگر اسیران مجروح به بیمارستانی برده بودند که هیچ وسیله و امکاناتی نداشته است. می‌گفت یکی از بچه ها که صورتش زخمی شده و گوشت صورتش آویزان شده بود، وقتی شب‌ها می‌خوابید گربه‌های توی بیمارستان می‌آمدند دور و برش و ما مجبور بودیم با آن حال و وضع خراب مراقب او باشیم.

دو روز گفت و گو که با او تمام شد، از همکارش پرسیدم که چرا نمی‌بایست در مورد خانواده‌اش چیزی بپرسم. عجیب این بود که خودش هم چیزی در مورد آنها نگفته بود.

همکارش پاسخ داد: “وقتی او از اسارت برمی‌گردد و همراه کاروان به شهرشان می‌رود، مردم او را روی دست می‌گیرند و به در خانه‌شان می‌برند. اما آنجا زنش در را باز نمی‌کند. می‌گوید بگویید برود همان جایی که این هشت سال بوده و ما را تنها گذاشته است.”

قهرمان، روی دست‌های استقبال کنندگانش منتظر بوده تا زنش که هشت سال دوری را محبور شده تحمل کند در را باز کند. این داستان را بگذارید کنار بحث‌هایی که بر سر سهمیه‌های دانشگاه میان مردم به وجود آمده بود و آنها هم از همین قماش بود.

به نظرم آن زن هم مثل همان راننده تاکسی، جنگ را و موقعیت آن روز را جور دیگری می دیده است.