
منصور کوشان (۱۳۲۷ – ۱۳۹۲)
درگذشت منصور کوشان، شاعر و نویسنده ایرانی مقیم نروژ، موجی از واکنشها را در میان اهالی ادبیات به دنبال داشت. کوشان که به بیماری سرطان مبتلا بود، صبج روز یکشنبه، ٢٧ بهمن ١٣٩٢ در ۶۵ سالگی در بیمارستانی در شهر استاوانگر نروژ از دنیا رفت.
در اینجا تنها به مرور مطالبی میپردازیم که برخی از نویسندگان و شاعران ایرانی مقیم داخل و خارج از کشور، در رثای منصور کوشان نوشتهاند. قطعا آنچه نوشته شده بسیار بیشتر از این گزیده مطالبی است که میخوانید.
حسن محمودی، داستاننویس: «نسل من به منصور کوشان خیلی مدیون است. سهمش در گردون اندک نبود. تکاپویش را توقیف کردند تا از تکاپویمان بیندازند. و حیف که نگذاشتند بوطیقای نو با او جانی تازه بگیرد. افسوس که تابوبتش را در غربت نمیتوانیم بر دوش بکشیم. یادم باشد امشب، محاقاش را دوباره تورق کنم. کاش میشد آداب زمینی را در حقش بجا بیاورم بیواهمهای از مرگ و بیواهمهای از زندگی.»
رضا فرخفال، نویسنده: «”عزیمت” منصور: منصورکوشان رفیق ما رفت. قرار ما این نبود، رفت و مرگ را از “عزیمت خود شرمگین کرد”…. ناباورانه این کلمهها را از همان شعر بهرام اردبیلی به وام میگیرم که چندی پیش به یاد او که در بستر بیماری بود اینجا گذاشته بودم، آن بند شعر را که در مستیگردیهای شبانهمان بلند بلند میخواندیم و میگریستیم:
نه، نه، نه،
تو تنها اقاقیای یادبود منی
که به خاطر مزار نروئیدهای.»
محسن فرجی، داستاننویس: «با مرگ منصور کوشان، رفتم به سال ۱۳۷۷، به مجلهی آدینه که او سردبیرش بود و من نمونهخوانش. خیلی چیزها همین لحظه به یادم آمد و زنده شد. گویا که مرگ هر کسی، زندهشدن فراوان خاطره است. یادم است که بداخلاق بود بیشتر اوقات و من را هم که جوانکی بودم، خیلی تحویل نمیگرفت. صدایش هم یک طور خاص و پرابهتی بود و به خاطر پولیپ بینی، کلماتش نامفهوم میشد. اما چیزها از او یاد گرفتم، خیلی چیزها. سفرش به سلامت»
حامد اسماعیلیون، داستاننویس: «امروز صبح از شنیدنِ خبر درگذشت منصور کوشان واقعا حالام بد شد. چرا یک آدمی که دلاش برای برگشتن پر میزد باید اینطور به اسمِ “نویسندهی تبعیدی” یک جایِ سردِ دنیا و نه در وطناش با زندهگی بدرود بگوید. یادم آمد چندخطی در داستانِ “توکای آبی” در اینباره نوشتهام. از زبانِ شخصیتِ داستان یک روانپزشکِ ایرانی که سی سال است در کانادا و در تبعید است این چند جمله را بخوانید:
«برای سالهای اول چند تصویر از ایران را برای همیشه توی ذهنام نگهداشته بودم تا هروقت احساسِ دلتنگی کردم که آن روزها خیلی هم زیاد بود بهشان فکر کنم و هوس برگشتن نکنم یکیش همین بود آدمهای فقیری که من تلاش میکردم برای مرفه شدنشان کاری بکنم حاضر بودند به هر قیمتی مرا بگیرند و از نزدیکترین درخت آویزان کنند آدم یادِ لینچ کردنِ سیاهان توی امریکا میافتد. به هر حال من خوش شانس بودم که نیمساعتِ بعد برف گرفت پیشرویِ من کند شد اما رد پاهام را هم پوشاند پیدا کردنم محال شد برای همین اینجا از سرما دلخور نیستم حداقل یکبار جانام را نجات داده و یکبار نزدیک بوده جانام را بگیرد اولی را که گفتم دومی مربوط به تصادفی ست که چند سال پیش اتفاق افتاد از سادبری جایی در شمالِ انتاریو برمیگشتم تورنتو. رفته بودم به دیدنِ یک دوست که ماشینام روی جاده لیز خورد از این اسیوویهای یقور هم داشتم از این تراکها اما همین لندهور مثلِ پرِ کاه like a toy car روی جاده میچرخید جاده مشکلی نداشتها اما گاهی که دما منهای بیست سی درجه است و برف هم میبارد ظرفِ چند دقیقه جاده شیشهای میشود، من روی همچین جادهای لیز خوردم آمدم به ماشینِ دیگری راه بدهم برود که مثلِ تیله روی یخ سُر خوردم یادم هست که دنیا دور سرم میگشت و میچرخیدم یک کامیون را دیدم که از روبرو میآید نه فرمان به دستام بود نه ترمز داشتم با دو دست سرم را گرفته بودم و پاهام را جمع کرده بودم با خودم فکر میکردم چرا اینجا چرا اینجا توی این کشور غریبه باید بمیرم میدانم خندهدار است گفتهام که هرگز برنمیگردم گفتهام که دلتنگی نمیکنم اما آن لحظه که یک کامیون به سرعت نزدیک میشد و من مثلِ فرفره دورِ خودم میچرخیدم فکرم این بود که اینجا جای مُردنِ من نیست و همان موقع دیدم کامیون هم لیز خورد و به طرفِ من آمد رانندهی بیچاره هم ترمز گرفته بود و مثلِ من لغزیده بود سُر خورد و تناش را زد به تنِ ماشینِ من که دیگر ایستاده بودم، با هم رفتیم و رفتیم و دویست متر آنطرفتر مرا انداخت توی دیچ یعنی همین کنارِ جاده و خودش هم یک گوشه ایستاد دستهام میلرزید و جفتشان روی فرمان بودند فکر کنم ده سال پیش بود زنده بودم فهمیدم که زندهام فهمیدم که وقتِ مُردنام نیست و آنجا هم جایِ مردن نیست.»
محمد محمدعلی، نویسنده: «هیچ چیز نمیتوانم بنویسم جز دریغ و آه و افسوس و مرور خاطرات اتوبوس منحوس.»
شهرام اقبالزاده، نویسنده: «منصور کوشان هم غریبانه رفت. دخترش تازگی در صفحهاش نوشته بود پدر دیگر تاب خواندن و توان پاسخ ندارد و پیامها را او پاسخ خواهد داد. حدود ۳ماه پیش نوشت چه خوش خیالند کسانی که میپندارند در کشوری چون نروژ سرطان آدم را نمیکشد، چون آخرین آزمایشها گویای رشد تومورها بود. سخت دلشکسته و ناامید بود و از دوره جهنمی شیمی درمانی نالیده بود… نوشتم من هم در قعر این جهنمم و هنوز شیمی درمانی میکنم. ایستادگی کن… و توصیههایی درباره تغذیه نوشتم… اما او رفت… و افسوس که غریبانه رفت… تازگیها یکی از متخصصها از سونامی سرطان در ایران سخن گفته بود و ریشه اصلی آن را در انواع استرسها و تشدید آن شمرده بود (پارازیت و آلودگی هوا) او و بسیاری از ما قربانی این شرایطیم… رفتنش به عنوان یک کوشنده راه آزادی قلم و بیان و یک همدرد سخت ناگوار است… یادش سبز و روانش شاد.»
حسین نوشآذر، داستاننویس: «منصور، منصور کوشان، یکی از نسل کمیاب و از اجل نویسندگان ما، دوست نازنینم، نویسنده خوشکلام، خوشقلم، خندهرو، خوشنام که دلی جوان داشت، از دست رفت. در برابر مرگ، آن هم مرگ نویسندهای مثل منصور کوشان چه میتوان کرد؟»
فرخنده حاجیزاده، داستاننویس: «منصور کوشان عزیز رفتنت را به خودمان تسلیت میگوئیم.»
حسین ستاره، ناشر: «کوتاهترین نمایشنامه به قلم منصور کوشان:
صحنه ۱: هزار نفر در سوگواری و گریه.
صحنه ۲: صد نفر در جشن و پایکوبی.
صحنه ۳: یک نفر در اندیشهی آزادی.
صحنه ۴: تاریکی مطلق.»
رضا معینی، نویسنده و رییس بخش ایران گزارشگران بدون مرز: «چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند! از کشتار زنجیرهای سرطان حاکم، گریخت. سرطانی دیگر جسمش را از ما ربود! روزنامهنگار، شاعر، منتقد و نویسنده بود. نویسنده در روزهای سرد و سخت زمستان، روزهای بیانیهی «ما نویسندهایم» با امضای تنها ١٣۴ نفر، و احضارها و “ناپدید” کردنها با پیام «خفه میکنیم». مدافع سرسخت «آزادی بیان و اندیشه بدون حصر و استثنا» بود و ماند. یادش میماند جاودانه میماند.»
و در نهایت شعری از محمود معتقدی که به یاد منصور کوشان سروده شده:
«از پشت دیوارهای سکوت میآمدی و
سر به غربتی دیگر پا میگشودهای
اضطراب واژهها و سرنوشت عدالت
دیگر کلماتند که با تو به سفر میروند
شاخهای بودهای مثل همه شاخههای سرزمینات
مرگ نامش را به تو میگوید
بازی تمام میشود و
تو چمدانت را میبندی
داستان بیپاسخیست
تو رفتهای!