نویسنده از چیزی مینویسد که آن را زندگی کرده باشد، اما آیا میتوان با خواندن آثار نویسنده، کامل و به درستی به روحیات و ویژگیهای شخصیتی او و آنچه در زندگی تجربه کرده، پی برد؟ آیا میتوان گفت آنچه نوشته، همان است که او یا آنها که می شناسدشان، تجربه کرده و از سر گذراندهاند؟
شاید درست باشد که بگوئیم نویسنده در نهایت بخشی از وجود و روح خود را در همه شخصیتهای داستان به ودیعه میگذارد، اما در عین حال این هم درست است که نویسنده اگر حرفهای و کارآزموده باشد، خود را چنان در پس شخصیتها پنهان میکند، که خواننده در یافتن اثر و ردپایی از نویسنده ناکام میماند.
از این رو بررسی نوشتهها و یادداشتهای شخصی نویسندگان، همواره یکی از بهترین راههای شناخت خود نویسنده بوده است.
همچنان که در مورد دو نویسنده نام آشنا و معاصر ایران ، سیمین دانشور و جلال آل احمد و زندگی خصوصی آنان نیز بسیار گفته شده، اما بخش زیادی از شناخت نسبت به این دونفر با نوشتن کتاب « سنگی بر گوری» که جلال در آن بخشی از زندگی خود با همسرش و تلاش ناکام آن دو برای فرزنددار شدن را روایت میکند و نیز خواندن نامههای آن دو یعنی سیمن دانشور و جلال آل احمد به یکدیگر نیز نه تنها خالی از جذابیت نیست، بلکه بازگوکننده روحیات و بخشهای پنهان شخصیت ایندو است.
برای این نوشتهها که در فاصله زمانی کمتر از یک سال، در سال ۱۳۳۱ و در سالهای نخستین ازدواج این دو نفر و زمانی که سیمین برای گذراندن دوره نه ماهه نویسندگی به آمریکا و دانشگاه استنفرد رفته بود،نوشته شده، شاید عنوان « نامه» چندان مناسب نباشد. هرچند این مطالب را سیمین و جلال، خطاب به یکدیگر نوشتهاند اما انگار خطاب کردن دیگری، بهانهای بوده برای نوشتن برای خود و همین آنها را شبیه یادداشتهای روزانه کرده است.
این نامهها سال ۱۳۸۳ در دو جلد و با عنوان « نامههای سیمین دانشور و جلال آل احمد» منتشر شده است. خواندن این نامهها، خوانندگان آثار این دو نویسنده را نه تنها با روحیات این دو نفر آشنا میکند، بلکه مخاطب میتواند بخشی از تاریخ و وقایع آن روزگار را هم در جریان خواندن دریابد.
در این نامهها، این دو نویسنده و روشنفکر ایرانی، همچنان که مشاور یکدیگر در کار نوشتن هستند، گاه نیز دغدغههایی بسیار پیش پاافتاده دارند که مشابه آن در زندگی آدمهای معمولی از هر طبقه اجتماعی دیده میشود.
جلال همچنان که سیمین را برای بهتر و بیشتر داستان نوشتن تشویق میکند: « راستی سیمین جان چطور است اصلا این شب تلفن دیوتی را یک داستان کن. به اسم کشیک پای تلفن.»
از دغدغههای روحی و فکریاش هم برای سیمین میگوید و اینکه احساس میکند عمرش به بیهودگی میگذرد؛ و سیمین در پاسخش مینویسد: «راجع به عمرت که نوشته بودی پر از بطالت و حماقت است. در محیط ما کاری جز آن نمیتوان کرد. مگر من که ایران بودم، چه میکردم؟ یادت است همهاش به تنبلی میگذشت، ولی اینجا باور کن بعدازظهرها یک قلم نمیخوابم و شب هم ساعت دوازده میخوابم.»
یا گاهی سیمین از نگرانیهای خود در داستاننویسی میگوید و وقتی برای جلال مینویسد که استادش سبک نوشتاری او را بسیار رمانتیک یافته و از او خواسته رئالتر بنویسد، جلال چنین جوابش میدهد:
« تو باید سبک خودت را ادامه بدهی. همان را که بار اول در اشکها نشان دادهای و کوشش من و دیگری بیفایده است و احمقانه هم هست. هرکس سبکی دارد. معلوم نیست رئالیسم بنده یا استگنر آمریکایی بر رمانتیسم تو برتری داشته باشد. با توجه به اینکه تو هرچه باشد یک زن هستی و یک زن ایرانی هم هستی و دنیا را غیر از آن طریق که یک مرد ایرانی یا آمریکایی میبیند، میتوانی ببینی…تو که نمیتوانی زندگی گذشته خودت را که ملهم رمانتیسم تو است کنار بگذاری.»
و در ادامه پاسخ بسیاری از سوالات را در مورد داستاننویسان زن معاصر میدهد: «زن در ایران هنوز وارد زندگی اجتماعی نیست. بگذار میان خودم و خودت به عنوان یک مرد و یک زن ایرانی قیاس کنم. من از ۲۳ سالگی از خانه پدر فرار کردهام…دو مذهب بزرگ را، اسلام را و کمونیسم را از نزدیک لمس کردهام و هر دو را کنار زدهام و الخ و همینها مرا رئالیست بار آورده است، ولی آیا تو این تجربهها را داشتهای؟ آیا آنطور که یک مرد با زندگی مستقیما تماس دارد در ایران با زندگی تماس داشتهای؟ صریح بگویم عزیزم، قبل از اینکه با تو آشنا بشوم من هزار کثافتکاری کردهام ولی آیا تو میتوانستهای این کار را بکنی؟»
جلال که آن زمان عضو حزب توده بوده و روزگار درگیری خود با خلیل ملکی و دیگر سران حزب را میگذرانده، از مشکلات خود با حزب هم زیاد برای سیمین مینویسد. حزبی که سیمین در نامههایش از آن گلایه میکند که چرا جلال اهداف سیاسیاش را به همسرش ترجیح میدهد.
وقتی سیمین از دغدغههای زنانهاش برای جلال مینویسد که :
« میدانی من چرا رفتم؟ و از چه گریختم؟ از چند چیز… من اول از همه از دست قوم و خویشهای تو رفتم. آن روز یادت است که تو ناخوش بودی و مادرت آمده بود و مرا گریه انداخت که تو جلال را ناخوش کردهای و یادت است سر ناهار گفتم چنان میروم که همه از شرم خلاص بشوند….امان از آن حاج آقا و امان از آن خاله خانم، همان که آن روز آخر که خداحافظی رفته بودم میگفت چرا شما بچه ندارید؟ واه واه نکنه اجاقتون کور باشه.
علت دوم ناراحتی من، حزب است….من از نفوذی که ملکی بر تو داشت و از توقعاتی که از من داشت بیزار بودم، مخصوصا که یک روز یادم است تو جلو ریاحی گفتی من اگر بنا باشد زنم را هم ول میکنم، ولی حزب با سرنوشت من بستگی دارد…
سومین دلیلی که مرا حرکت داد این بود که قدر من در زندگی با تو شناخته نشد…من فکر میکردم که من که زن بدی نیستم، نجیبم، بسازم، تحملم زیاد است، کار هم که میکنم. خلاصه بد زنی نیستم، ولی چطور است که از دست من به مریضخانه رضانور پناه میبرد؟ چطور است که دلش میآید مرا ول بکند…حالا میفهمم که این را هم از روی قصد نمیکردهای. اخلاقا طوری زودرنج و زیاد حساس هستی، عصبانی هستی و زود میزنی و عروسکی را که خودت ساختهای میشکنی.»
که جلال در جوابش رک و جدی مینویسد: « میدانی فرق من و تو با دیگر زن و شوهرها چیست؟ درین است که دیگر زنها خیلی زود جزو اثاث البیت خانه شوهر میشوند، ولی تو که اینطور نبودی. نه من تو را به این قصد گرفته بودم و نه تو به این قصد زن من شده بودی.»
گاهی این دو نویسنده عاشق از افسردگیهای تاریخی خود برای هم میگویند: « این ملت غبار یک بدبختی چندین هزارساله را بر دوش دارد. آن پیش از تاریخش و این دوره تاریخش. بیشتر سیه روزی ما یک سیهروزی تاریخی است. همیشه یک قلدری بوده که نفس کش میطلبیده یا هرج و مرج بوده و این مساله تاریخی در گوشت و خون و مغز و استخوان ما رسوخ کرده. اما من به علت دوران کودکی مرفه و شادی که داشتهام و پدر و مادر روشنفکر و هنرمند و انواع تفریحات سالم، ذاتا آدم شادی هستم که تو آن را به ولخندی تعبیر میکنی. ریشههای گنده گوزیها ( به قول خودت) و تفاخرهای بیجای مرا در دوران کودکیام جستوجو کن.»
و گاه جلال، مثل عاشق دلخسته حسودی میشود که نگران است نکند سیمین یک مرد خوش بروبالای آمریکائی را به او ترجیح بدهد و سیمین ناچار میشود او را حتی نسبت به گذشته پیش از ازدواج هم مطمئن کند و در پاسخش بنویسد: « باور کن و برایت قسم میخورم که تو اولین عشق من بودی از نظر داشتن روابط نزدیک، یعنی من هرگز اجازه نداده بودم مردی ببوسدم و یا مرا در بغل بگیرد و یا از آن نزدیکتر. تو اولین کسی بودی که من خودم را بیاختیار در اختیارت گذاشتم.»
گاهی جلال بدعنق و دلخور از روزگار برای سیمین مینویسد: « یک حزب فقط در صورتی خواهد گرفت که ایمانی مشوق و موید آن باشد و هیچ ایمانی بدون سنت و عنعنات و بدون مذهب نمیتواند پابرجا بایستد. خلاصه برای اینکه این دکان بگیرد طبق نقشه مشغول ساختن ایمان شدیم. تعجب نکن ساختن ایمان هم مثل ساختن مذهب، وسایل و ابزار کاری میخواهد. اگر ابزار کار مذهب معجزه، قداست، فداکاری، شهید و امثال اینها است، ایمان به یک حزب یا هر خراب شده دیگری هم عین همینها را اگر داشته باشد میتواند راه بیفتد. این کارها را کردیم. آیه نازل کردیم. مردم را به کشتن دادیم. فداکاری و شهید به وجود آوردیم. سنت ساختیم. شمر و یزید و ابن ملجم و امام حسین آن را مشخص کردیم و من یکمرتبه متوجه شدم که ای داد بیداد باز یک عقیده جزمی به وجود آمده که نه تنها دیگران را ناراحت میکند ( گور پدر دیگران) بلکه قبل از همه خود مرا ناراحت میکند.»
و وقتهایی هم شاد و سرخوش نامهاش را اینطور آغاز میکند:
« عزیز دلم سیمین، سلام علیک یا ایها المخدره الفراریه اللوند الشیرازیه السیاه سوخته، التی زوجّت باحد المجانین الزنجیریه»
در اغلب نامهها جلال سیمین را سوسک سیاه من میخواند و یکبار که در مورد وجود عقده حقارت در شخصیت سیمین حرف میزند، سیمین در جوابش مینویسد:
« از نظر عقده حقارت در من خوب حدس زدهای…در شیراز سفیدی نعمت بزرگی بود، چون بیشتر مردم سبزه بودند. کمکم هم از بزرگترها به گوشمان خورده بود که بچههای آقای دکتر همه سیاه سوختهاند. البته این موضوع باعث احساس کمبود در تمام ما شده بود، ولی در ضمن ما و مخصوصا من خیلی هم باهوش بودیم. این احساس باعث تحریک حس افتخار در ما شد و ما دو اسبه دنبال علم و معرفت دویدیم تا بلکه جبران کنیم.»
و روزهای آخر سفر سیمین، جلال که حالا دیگر حسابی از حزب بریده و دلزده شده و مشتاق دیدار معشقوق است؛ در آخرین نامهاش مینویسد: « درباره سیاست هم خیالت راحت باشد. دیگر تمام شد. خدا هم از عرش پائین بیاید، فایده ندارد. اگر تو سعی کنی زندگی جوری باشد که لازم نباشد از آن به مفری بگریزم. جلال تصدقت میرود.»
به طور کلی نامههای این دو نفر به یکدیگر به خوبی مشخص کننده شخصیت و روحیات این دو نویسنده است.
جلال همچنان که در یکی از نامههایش مینویسد: « و اما درباره لاغری من، یک مقدار عصبانیت، یک مقدار بی ترتیبی زندگی، یک مقدار دوندگی، یک مقدار خودخوری، یک مقدار سگدویهای سیاست و مقداری کلی هم نبودن تو و تنهایی. هیچ علت دیگری ندارد. نه سل دارم و نه کوفت و ماشرا. خیالت راحت باشد. تو برگرد همهاش درست خواهد شد.»، شخصیتی عصبی، تندخو و در عین حال فعال و متفکر دارد و سیمین، گاه صبورتر و حتی عمیقتر از او با نگاه زنانهاش سعی میکند جهان اطرافش را بکاود و دریابد.