زندگی او بازتاب زندگی یک نسل و یک دوره است
* در گذشته نهچندان دور این گوستاو لانسون، استاد طه حسین، بود که استاد اول نقد ادبی در دانشگاه سوربون بود؛ اما ساختارگرایی آمد و او را از میدان بهدر کرد. چرا؟ زیرا او قبل از خوانش متن بر مؤلف و زندگی و حوادثی که بهخود دید تأکید میگذاشت
* مشکل کار در این است که نقد عربی ساختارگرا این جزئیات را نمیداند و از اینرو در پس مبارزات پاریسی میخزد و در دامنه یک تقلید کور و بندهوار حرکت میکند… کیست که ساختارگرایان عرب را از خواب غفلت بیدار کند؟
اخیراً یکی از بزرگترین شرححال نوشت، در ۷۱۵ صفحه بزرگ، برای شرح زندگی رولان بارت منتشر شد. بیشترین کسانی که دربارهٔ این کتاب سخن گفتند و به بحث دربارهٔ آن پرداختند دانشجویان او از کتابخانه هزاره سوم، واقع در روبهروی پارلمان بودند. آنان بودند که کمی پس از انتشار، این کتاب را برای من آوردند. یکی از ویژگیهای بارز این کشور زیبا این است که همزمان میتوان کتابهای فرانسوی و عربی را تهیه کرد. این است جامعه بازِ برخوردار از تساهل که محل تلاقی اندیشهها و تمدنها است؛ جامعهای که در تغایر با جوامع بسته و تعصب و جهالت قرار دارد. این کشور میراثدار تمدن اندلسی است که زمانی در جهان میدرخشید و نبوغ عربی اسلامی را به اوج رساند. من روزهای خوشی را با رولان بارت گذراندم، زیرا این شرححال خودنوشت او چندین روز مرا درگیر خود کرد و همچنان مشغول آن هستم. به جرات میگویم من شرححال خودم را در شرححال او خواندم. ما دانشجویان سوری و عربی وقتی در دهه هفتاد به فرانسه رسیدیم تنها رولان بارت و میشل فوکو را یافتیم، که آنزمان در اوج خود بودند. ساختارگرایی نیز بهواسطه آنها اندیشه غالب بود. سارتر اما در آن دوران در حال افول بود. او چهار سال پس از رسیدنم به پاریس، در سال ۱۹۸۰، مُرد. از اینرو وقتی این شرححال را میخواندم تمام خاطرات پاریس در ذهنم تداعی میشد، شرح حالی که بازتاب زندگی یک نسل و یک دوره است. مؤلف این شرححال خانم تیون سامویولت استاد دانشگاه سوربون جدید، یعنی سوربون سوم، است. من سال ۱۹۸۱، از این دانشگاه فارق التحصیل شدم و مدرک دکتری را با رسالهای دربارهٔ گرایشات نقد عربی در سال ۱۹۷۵–۱۹۵۰ بهدست آوردم. بهطور عام من هنگام خواندن این کتاب خود را در خانه خود و زیستجهان خودم مییافتم. من همه خاطرات شخصیام را در این کتاب مشاهده میکردم. هنوز با احساسی آکنده از درد و شگفتی بهیاد میآورم که چگونه ساختارگرایی مرا شکزده کرد. من آن را بیش از حد خشک و بیثمر میدیدم. خوشبختانه بارت اسیر مرحله ساختاگرایی نماند و مانند هر نویسنده باذکاوتی متوجه «لذت متن» شد و از مرحله ساختارگرایی درگذشت. نویسنده آغاز کتاب خود را به مرگ رولان بارت اختصاص میدهد، یعنی این نویسنده آغاز کتاب را پایان زندگی رولان بارت و نه شروع آن قرار میدهد. همانگونه که میدانیم او در یک حادثه تصادف درگذشت. او که از یک ضیافت نهار در حضور رهبر حزب سوسیالیست فرانسوا میتران، بازمیگشت در راه بازگشت، یک ماشین بدو زد و او را کُشت. البته میدانیم که برخی از سیاست-مداران آدمیانی ملعون هستند و سعی میکنند برخی از روشنفکران و فرهیختگان را ضمیمه حاشیه خود سازند تا مشروعیت بیشتری کسب کنند. هر نامزدی با تعداد فرهیختگانی که در گرد او جمع شدند مباهات میکند. گفته میشود که بارت در یک مکالمه تلفنی گفته بود که: نمیدانم مرا برای چه دعوت کردند. میپندارم اینها میخواهند مرا بر ضد جیسکار در صف میتران بگذارند. بههرحال قصد این است که هیچکس یارای فرار از سرنوشت ندارد. هر چند اگر او به این نهار شوم نمیرفت زندگیاش در سال ۱۹۸۰، در سن ۶۴ سالگی، ختم نمیشد. این عمر در مقایسه با میانگین زندگی مردم در کشورهای توسعهیافته، یعنی ۸۰ سال، عمر کوتاهی است. برای مثال جاک برک ۸۵ سال زنده ماند و زمانی کافی برای نگارش کتابها و آرای خود در باب عرب و اسلام پیدا کرد.
بازگردیم به ساختارگرایی و نقد جدید که بارت و دیگران پی ریزی کردند. در گذشته نه چندان دور گوستاو لانسون استاد طه حسین، استاد نخست دانشگاه سوربون بود. اما ساختارگرایی برای از میدان بهدر کردن او آمد. چرا؟ زیرا او پیش از مطالعه متن بر مؤلف و زندگی و حوادثی که بر سر او گذشت تأکید میکرد و سعی در بههم ربط دادن آنها میکرد. او همه این جوانب را در تولید متن، متن شعری یا نثر، مؤثر میدانست. برای مثال اگر در صدد هستم آثار بالزاک را بفهمم ابتدا باید زندگی و تجربه زندگانی او را، کوچک و بزرگ، مطالعه کنم. نمیتوان متن را پیش از فهم زندگی مؤلف، فهمید. نمیتوان متن را فهم کرد مگر اینکه مؤلف آن را پیشتر شناخت. شاید گفته شود اشکال این گفته در کجاست؟ این که نوعی همانگویی است. این یککلام منطقی است که بحثی در آن نیست. من نیز موافق هستم. ساختارگرایی عکس این را شعار میداد. ساختارگرایی عنوان میکرد که برای فهم یک متن بهطور کل باید از مؤلف آن صرفهنظر کرد؛ و مؤلف اهمیت ثانوی دارد. این اندیشه از فرمالیسم روسی وارد فضای پاریسی شد و آنها بر این بودند که نویسنده اهمیتی چندانی ندارد و باید بیشتر به جنبه ادبی متن توجه کرد. برای کشف راز این جنبه ادبی یا مقدار شاعرانگی باید متن را بهصورت علمی شرح داد. البته این اندیشهها مشابه اندیشههایی است که در نزد منتقد بزرگ، عبدالقاهر جرجانی، یافت میشود. البته تا اینجای کار، این اندیشهها منطقی است اما اشکال کار در این است که ساختارگراهای پاریسی افراط پیشه کردند و کسانی مانند کلود لوی اشتراوس، متن را تنها بهعنوان تعدادی جمله و نقطه و فاصله بهشمار آوردند. اشتراوس همین تلقی را هنگام تحلیل قصیده بودلیر، گربهها، بهکار بست. این همان مسئلهای است که باعث شد نهایتاً ساختارگرایی از میدان بهدر رود. مردم از خشکی این نحله تفکر به ستوه آمدند و از اینکه ادبیات را تعدادی نقطه و معادلات ریاضی بهشمار آوردند دل خوش نداشتند و در نهایت اعتباری برای این تفکر باقی نماند. بهسخن دیگر ساختارگراها جنبه ادبی ادبیات را از بین بردند. تراوت شعر و زیبایی ابتکار را بیتوجه گذاشتند. بههمین خاطر بود که بارت از ساختارگرایی گذر کرد و به مرحله توجه به متن و لذات متن متحول شد. شاید هم بتوان او را همزمان در هر دو نحله جای داد.
یکی از انتقادهایی که در واج ساختارگرایی به بارت میشود این است که او دچار اشتباهات زیادی شد. یکی از دلایل عمده این انتقاد گفته های فی البداهه اوست. مانند این گفته که زبان تمامتخواه است! این یاوهگویی دیگر چیست آقای بارت؟ زبان تمامتخواه نیست مگر زمانی که بهصورت تمامتخواهانه، از سوی کسانی مانند موسولینی و هیتلر، بهکار رود. زبان میتواند تعبیری از فاشیسم یا دمکراسی باشد. همه چیز بستگی به این دارد که چگونه بهکار رود یا اندیشههایی که از طریق زبان بیان میشود. حقیقت این است که ما نمیتوانیم هیچ اندیشهای را بیمیانجی زبان بیان کنیم. از همین رو ارسطو گفته بود که انسان حیوانی ناطق است درست بر خلاف حیوان که از اشاره و صدا استفاده میکند و به سطح زبان نمیرسد. همین مسئله نکته بنیادین تفاوت انسان و حیوان است. یکی دیگر از گفتههای شگفت بارت «مرگ مؤلف» است. این البته شبیه گفته فوکو در پایان کتاب کلمات و اشیا است که از مرگ سوژه میگفت. البته هر دو این گفتهها ما را به یاد گفته نیچه در قرن نوزدهم بازمیگرداند که گفته بود خدا مردهاست. اعوذ بالله.. خدا حی مطلق است که جاویدان است. آنچه واقعاً مُرد اندیشه تاریک کفرانگیز بنیادگرایی مسیحی دربارهٔ خدا بود. البته در این معنا سخن نیچه درست مینماید. به همیننحو اگر منظور بارت از مرگ مؤلف مرگ اندیشه سنتی دربارهٔ نویسنده است که آن را یگانه آفریننده متن میداند، در این صورت اعتراضی در برابر این سخن نیست. در واقع متن، هر نوع متنی، ما را به یک شبکه از احاله که از متنهای دیگر اخذ شده، بازمیگرداند که مؤلف بیش از نگارش متن آنها را خوانده و متأثر شدهاست. هیچ مؤلفی وجود ندارد که متن خود را از عدم بیافریند، حتی اگر نبوغ مطلق داشته باشد. همه ما از گذشتگان یا معاصران خود تأثیر میپذیریم. البته مبتکران بزرگ، در مقایسه با مبتکران کم مایهتر، کمتر اثر گرفتند. در این طرز تلقی مرگ مؤلف بر شاعر بزرگی مانند المتنبی صدق نمیکند. او البته متن خود را با یک نبوغ کمنظیری آفرید. او در نگارش متن خود، برخلاف دیگر شاعرن کممایهتر، کمتر از دیگران گرتهبرداری کرد. همین سخن دربارهٔ ابیتمام و المعری صدق دارد، که خود را از تأثیرات متنبی رها کردند؛ بنابراین اگر مراد از مرگ مؤلف، مرگ او بهمثابه یگانه آفریدگار متن و رهایی او از تأثیرات دیگران باشد، این اندیشه کاملاً پذیرفتنی است. اما اگر مراد مرگ مطلق او و نفی نقش او در آفریدن متن باشد در این صورت این اندیشه یاوهای است که نمیتوان در مقابل انتقاد آن را نجات داد. اگر به بالزاک و تولستوی و داستایفسکی و نجیب محفوظ بگویی که متن شما از آنِ شما نیست… در این صورت به صورت شما تف خواهند کرد. اگر بگویی زندگی آنها تأثیری در نحوه نگارش آنها ندارد در این صورت نگاه عاقل اندر سفیهی به شما خواهند کرد. این البته کمترین گفتهاست. متن آنان در واقع عصاره وجود آنهاست. چه کسی میتواند ارتباط میان رمانهای بزرگ با تجربه زندگی او را نفی کند؟ همین مسئله در مورد دیگر بزرگان نیز صدق دارد. همین مسئله باعث شد که بنیادگرایی، پس از سیطره و عربدهجویی، از صحنه بهدر شود و مردمان از آن مشمئز شوند. من خود در دهه هفتاد و هشتاد شاهد افول آن بودم. در آن موقع در دل خود میگفتم: سبحان الله. همچنین میگفتم: «فاما الزبد فیذهب جفاء و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض» صدقالله العظیم.
در برابر این همه نقد عربی ساختارگرا این امور را نمیداند و در پشت مبارزات پاریسی میخزد و کورکورانه تقلید پیشه میگیرد و بندهوار عمل میکند. آیا وقت آن نرسیده که ساختارگراهای عرب از خواب خود بیدار شوند.
در پایان آرزو داشتم که وقت کافی داشتم و ارتباط بارت با سارتر یا میشل فوکو یا فلیپ سولیرز و… را بررسی میکردم. البته مؤلف این کتاب به همه این موضوعات فصلهای مستقلی را اختصاص دادهاست. همچنین دوست داشتم ارتباط بارت با مادر خود را بررسی کنم که مادر خود را در حد پرستش دوست داشت و یگانه عشق او در زندگی بود. او کتاب پایانی خود، اتاق تاریک، را به مادر خود اختصاص داد.