بازی بر مفصل‌های اسطوره و تاریخ

 

جمال القصاص

رمان «گل سکوت» نوشته رئوف مسعد، چندی پیش توسط انتشارات دارالعین منتشر شد. اولین سئوال که به ذهن خواننده می‌رسد این است: آیا مسعد دراین رمان می‌خواهد دربخش‌های به حاشیه رانده شده‌ و خاموش مانده‌ شخصیت مصری را با همه لغزش‌هایش و کجی‌هایش در عمق زمان‌ها و مکان‌ها سیربکند؟ آیا قصد دارد با بازی در کناره‌های تاریخ و اسطوره میان حال و گذشته پلی بزند؟ همانند سایه چیزهایی که به انتها رسیده‌اند، چیزهایی که از راه می‌رسند یا انگار اسطوره و تاریخ دو نوع آزادی‌اند که برای رسیدن به یک آزادی با هم درستیزند، که در پایان همان آزادی میهن و انسان‌است.

به نظرمی‌رسد رئوف مسعد قصد همه اینها را داشته و به آن اندیشه ساخت اسطوره را افزوده است. گاهی آن را در همه ابعاد گذشته و حال و آینده به موازات واقعیت قرار می‌‌دهد که با هم متقاطع‌شان می‌کند. ما با متنی باز و زنده طرفیم که برمرز آغاز و انجام‌ها ایستاده که به ساختار رمان سنتی تن نمی‌دهد بلکه اجازه می‌دهد، ماجراها و حوادث و شخصیت‌ها در چارچوب دیدگاه و به طور خودکار شکل بگیرند.

متن با اهدا خاص به روح شهدای میهن آغاز می‌شود. دایره اهدا توسعه می‌یابد تا شمول پیدا کند« نیاکان درسفرابدی، کسانی که شناسنامه‌‌شان را بالای سرشان نهادند و استقامت کردند…

از لابه لای این مدخل اندیشه سربرمی‌آورد که اسطوره را به عنوان هسته اصلی روایت ادامه می‌دهد. نویسنده آن را با توان بالا به خدمت می‌گیرد تا وضعیتی تازه از موازات را خلق کند. از آن روزگاران گذشته تا برسد به دوران جدید مصر.

در چارچوب همین موازات اسطوره ایزیس و اوزوریس خودنمایی می‌کند و هسته مرکزی و مرکز ثقل رمان را تشکیل می‌دهد… آن طور که در اسطورشناسی فرعونی می‌خوانیم؛ «ست» شرور، برادرش اوزوریس را کشت و جسدش را تکه تکه کرد و هرتکه را بالای کوهی یا در دره‌ای و دریایی انداخت. تا مبادا به زندگی برگردد، اما همسرش ایزیس موفق شد اجزای جسدش را جمع کند، با او زندگی کرد و حورس را از او زائید. فرزند هم از عمو انتقام پدر را گرفت و به نماد خیر و عدالت بدل شد. پدرش هم در باور مصریان باستان، خدای رستاخیز و حساب و کتاب شد. ادبیات فرعونی یادآوری می‌کند که کار گردآوردن تکه‌های پیکر اوزوریس شاهد اولین عمل مومیایی مردگان بود. حورس چشم چپش را در جنگ با ست از دست داد و برعرش مصر تکیه داد.

اسطوره الهه ایزیس به عنوان نماد رستاخیز و جاودانگی در جزء جزء رمان جاری است. کاهنه معبد و دایه جوانش دل به او می‌سپارند و برای فرار ازسرکوب سربازان رُمی از او کمک می‌گیرند. در او تا حد فنا ذوب می‌شوند. او نیرویی است که روح را دوباره به بدن برمی‌گرداند.

همه اینها بر هویت ساختار رمان منعکس می‌شوند. ما در برابر یک ساخت‌ روایی هستیم که به تابلویی می‌ماند که در نهایت تجرید و پیکربخشی کشیده شده باشد. زیر بار چارچوب و قاب نمی‌رود تا محدودش کند، بلکه خط افق را می‌شکند و قاعده عادی بالا و پایین را هم. زندگی روایی خاص خودش را دارد. می‌تواند تکه پاره‌های پراکنده خودش را جمع و جورکند با توده کلمات، فاصله‌ها، نقطه‌ها، حاشیه‌ها، دایره‌ها، خطوط و خلأهای نزدیک به هم.

این موازات با اسطوره، اندیشه دیگری راهمراهی می‌کند که در زیر نیروی سایه پنهان شده است. زیر پوست این رمان سرشاراست از اندیشه تامل برانگیز با رنگ فلسفی.

در طول رمان رابطه میان اسطوره و سایه‌اش، نیروی محرکه اصلی را دارد. در کش و قوس است و در همه زمان‌ها و مکان‌ها پراکنده می‌شود؛ درست مانند سرودی برای رهایی از تاریخ خونبار به کمک اسطوره که درآن متجاوزان برمصر چیره شدند…

نویسنده بخشی از رمان را با عنوان سایه‌ها اختصاص می‌دهد که از صفحه ۱۷۸ شروع می‌شود؛ فصل سایه‌ها با عنوان فرعی« وقتی سایه‌های نقاب‌دار مخفی می‌شوند». میان شخصیت‌های رمان در این بخش بحثی درباره تاریکی درمی‌گیرد. النقادی شیفته جمع‌آوری پاپیروس‌های قدیم و میراث تمدن نقاده اول و دوم که به عنوان یکی از مراکز مهم فرعونی در استان قنا به حساب می‌آید. ستوان لویس، پسر سارای مسلمان که مسیحی شد و از قبیله‌اش گریخت و با پدر درجه‌دار و قبطی لویس ازدواج کرد.

لویس رازهای سایه‌ها را از دایی‌اش النقادی می‌آموزد… و این گفت‌وگو میان آنها درمی‌گیرد:

« به او گفت وقتی نور به اوج می‌رسد سایه‌ها پنهان می‌شود… به او اشاره کرد که تو اگر زیر تابش عمود آفتاب ظهر بایستی، در آن لحظه تو روی سایه‌ات ایستاده‌ای و سایه‌ات بسیار کوچک می‌شود… آن را به چشم نبینی… وقتی تاریکی به اوج می‌رسد همینطور سایه‌ات پنهان می‌شود و به چشم نبینی.

لویس پرسید: سایه کجا می‌رود؟

خندید و خیلی جدی به او گفت: سایه مثل روح توست، با توست اما آن را نمی‌بینی. آن را حس نمی‌کنی مگر اینکه جانت به تنگ آید یا تو از آن به تنگ آیی.

وقتی لویس سراب را دید مشعوف شد… زیر لب پرسید: این نیرنگ از کجا می‌آید؟ دایی به او گفت از سایه… دیگر جوابی نداد!»