این یکشنبه (دوم مارس) شب مهمی است برای سینمای آمریکا. پس از مدت ها جار و جنجال، بالاخره جوایز اسکار در مراسم باشکوه سالانه اش به بهترین ها اهدا خواهد شد.
امسال این فیلم ها برای جایزه بهترین فیلم با هم رقابت دارند؛ ملغمه ای از فیلم های خوب و دیدنی و فیلم هایی که تبلیغاتشان بهتر از خودشان است:
گرگ وال استریت (مارتین اسکورسیزی)
ضیافتی به میزبانی اسکورسیزی، فیلمساز عاشق سینما که حالا خود جزئی بلامنازعه از تاریخ سینماست؛ روایت شیادی که با زبان بازی از هیچ به هم چیز می رسد. انتقاد تند و صریح اسکورسیزی از سرمایه داری و بورس که همه و همه در یک روایت شاد و مفرح از ظهور و سقوط شخصیت اصلی فیلم خلاصه می شود.
طنز فیلم نقطه موفقیت آن است که می تواند تماشاگر را به راحتی به دنبال بکشد، اما زمان طولانی فیلم – سه ساعت- به راحتی می توانست کوتاه تر باشد.
ستایش اسکورسیزی از آن شخصیتی نیست که دائم در حال لذت جویی به هر قیمتی است، بلکه ستایشی است از بازیگری که می شناسد و می پرستد- و می گوید حالا دیگر تنها بخاطر او فیلم می سازد: لئوناردو دی کاپریو- و این ستایش آنقدر عمیق است که گاه می تواند به ستایش از کاراکتر فیلم هم تعبیر شود؛ اما چه باک که سینما سرزمین رویاپروری است.
کلوپ مشتریان دالاس(ژان مارک واله)
تلخ و تکان دهنده درباره داستان ایدز و شیوع آن از دهه هشتاد. این بار شخصیت شورشی اثر، یک کابوی است که نمی خواهد مرگش را در سی روز بپذیرد. همین سماجت و بد دهنی و تن ندادن اش به قواعد زندگی – و مرگ- او را بسیار دلنشین می کند و تماشاگر را با او همراه.
در نتیجه تلاش او برای پشت پا زدن به همه چیز و زنده ماندن به هر قیمتی، به تلاش ستایش برانگیزی بدل می شود که به شکلی واقعی و ملموس روایت می شود و در عین حال روایت یک تغییر و تحول است: تغییر مردی با رفتار مردسالارانه و همجنس گرا ستیز به کسی که بهترین دوست اش را از میان همجنس گرایان پیدا می کند.
یک فیلم مستقل و کوچک که خودش نوعی پشت پا زدن است به هالیوود و قواعد آن.
جاذبه (آلفونسو کائرون)
تلاش فیلمساز برای ساخت فیلم از هیچ؛ فیلمی در خلاء و درباره خلاء. دو نفر در فضا و دیگر هیچ. اما فیلمی که می توانست به غایت یکنواخت و خسته کننده باشد، به شدت درگیر کننده است و جذاب.
آلفونسو کائرون گریز و گزیری ندارد، جز پناه بردن به سینمای خالص. همه چیز به شدت عریان است و ما در محیطی از “هیچ” به مانند شخصیت های فیلم گیر افتاده ایم. فضا تا بینهایت در کنار ما وجود دارد اما دنیای ما- و شخصیت ها- به شدت کوچک می شود. تنها گریز پناه بردن به عشق و ارزش های انسانی است: در لحظه نومیدی زن و پذیرفتن مرگ، این رویایی زیبا و انسانی است که نوید زندگی می بخشد.
او(اسپایک جونز)
حرکت روی لبه باریک و رسیدن به مقصود به تمام و کمال. حکایت عشق یک مرد به سیستم رایانه ای در زمانی نه چندان دور که به شدت قابل باور می شود.
فیلم در واقع هیچ نیست جز مکالمه یک مرد با صدای یک زن که صدای رایانه اوست، اما عشقی که میان آنها به وجود می آید رفته رفته به شدت درگیر کننده است.
شکننده بودن روابط انسانی و سایه زندگی ماشینی محور اصلی فیلم است که زمانی- شاید نه چندان دور و شاید همین امروز – را روایت می کند که در آن انسان ها به جای رابطه انسانی، ترجیح می دهند غرق در رایانه و فضای مجازی باشند و حتی با آن عشقبازی کنند.
فیلومنا(استفن فریرز)
یک داستان واقعی تکان دهنده از جنایات کلیسا در ایرلند. فیلمنامه دقیق، شخصیت ها را به خوبی به تماشاگر معرفی می کند و فیلم در نهایت حتی یک صحنه یا دیالوگ زائد ندارد. همه چیز به درستی پیش می رود تا حاصل این جست و جو – که اتفاقاً بر خلاف پیش بینی تماشاگر اصلاً پایان خوشی هم ندارد- نوعی اشراق برای شخصیت اصلی فیلم- روزنامه نگار- است که در ابتدا گمان دارد همه چیز را می داند و بسیار متفاوت و با دانش تر از پیرزن ساده ای است که در کنارش است، اما در نهایت- و در کنار همه بحث ها درباره وجود یا عدم وجود خدا که به شکل ظریفی در کنار قصه جریان دارد- تحت تاثیر بخشایش زن قرار می گیرد؛ بخشایشی که فرسنگ ها از شخصیت و دنیای او فاصله دارد.
دوازده سال بردگی(استیو مک کوئین)
هیاهوی بسیار برای هیچ. یکی از موفق ترین فیلم های امسال در دریافت جوایز گوناگون و نامزدی اسکار، نگاه کلاسیکی است به یک قصه کاملاً کلاسیک که نمونه اش را در تاریخ سینما بارها دیده ایم؛ مقایسه کنید با مثلاً نوشته بر باد( داگلاس سیرک) که چطور با همین مضمون به عمق می رود و از مفهوم “ملودرام” سود می جوید.
این جا اما ملودرام قرار است به هر قیمتی تماشاگر را با خود همراه کند؛ آنقدر که گویی برای همذات پنداری با شخصیت اصلی حتماً باید شلاق خوردن او را به طرز دردناک و آزارنده ای با جزئیات تمام ببینیم.
البته فیلم نقاط قوتی هم دارد و در قصه گویی اش موفق به نظر می رسد، اما دلیل چندانی برای شاخص بودن آن وجود ندارد( نگاه کنید به مثلاً به صحنه گفت و گوی شخصیت اصلی با زن برده در جلوی در که نشانی از “کارگردانی شگفت انگیز”ی که برخی مدعی اند، ندارد).
کلاهبرداری آمریکایی(دیوید او. راسل)
هیاهوی بسیار دیگری برای هیچ. یکی دیگر از موفق ترین فیلم های سال در دریافت جوایز و نامزدی اسکار، که داستان پیچیده و تودرتویی را روایت می کند و می تواند تماشاگر را سرگرم کند، اما چیز زیادی برای به عمق رفتن و ماندگار شدن ندارد.
فیلم به شدت در حال و هوای فیلم های هالیوودی دهه هفتاد است و البته موارد مشابه فراوانی هم دارد. بازی های دیدنی و فیلمنامه ای که لحظه به لحظه داستان پیچیده ای را گره گشایی می کند، برای ستایش شدن فیلمی در این حد و اندازه کافی نیست؛ بخصوص که فیلم در عین ادعای “متفاوت” بودن، از کلیشه های معمول فراتر نمی رود.
نبراسکا(الکساندر پین)
یک فیلم سیاه و سفید شگفت انگیز؛ چالشی درگیرکننده درباره رابطه یک پدر و پسر( با دو بازی درخشان) به زبانی ساده و همگانی با جزئیاتی دقیق درباره شخصیت هایی به شدت باورپذیر- و دوست داشتنی- که تماشاگر را به رغم ضد قصه بودن- و در واقع خالی بودن فیلم از هر نوع اتفاق یا اوج هیجانی چشمگیر- به شدت با فیلم درگیر می کند و می تواند به دنیای درونی ساده پیرمردی نفوذ کند که چون همه ما در دوران پیری به دوران کودکی اش بازگشته و صاف و ساده، برنده شدن در لاتاری را باور کرده تا به آرزوهایش برای دیگران- و نه خود- جامه عمل بپوشاند.
و طنزی به یادماندنی که قالب سرد محیط و فضا را بسیار گرم و دوست داشتنی جلوه می دهد و پرده عریض با میزانسن های باز و فضاهای خالی، به جزء غیرقابل تفکیکی از فیلمی بدل می شود که درباره فرهنگ آمریکا حرف می زند.