شوقی بزیغ

کسانی که شرح زندگانی نویسندگان و هنرمندان را در آثار آنان می جویند کاملا بیراه نرفته اند. به ویژه که برخی مکاتب نقد معاصر میان تاریخ فردی هنرمند، و اثر ابداعی او که بازگوی مراحل تحول زندگی اوست و از منطق درونی خود برخوردار است کاملا جدایی می گذارند. اما این فرضیه که برای حمایت از آثار ادبی و هنری از تعمیم های اخلاقی و سیاسی و رفتاری پیشینی وضع شده با کاری که اینک دنبال آن هستیم تعارضی ندارد که به واسطه آن می خواهیم به زندگی شخصی هنرمندانی که در پسِ موهبت های بی نظیر خود پنهان شده و چنان اسطوره هایی تلقی می شوند آشنا شویم. شاید هم روی جذاب سیره نویسی برای هنرمندان و رسایل و قصه و حکایات آنان تنها در تقریر نویسی زندگی ظاهری آنان خلاصه نشود و در نوعی تلاش برای حل معمای زندگی یک هنرمند هم یافت شود، گواینکه همین مساله ما را به مراحل مختلف انقلاب روحی آنان آشنا می کند و وجه انسانی مشترک بین ما و آنها را بازگو می کند، و آنان را بدون هیچ حجابی برای ما می نمایاند. به راستی زمانی که ما اعترافات روسو و رامبرانت و زندگی نامه های کازانتزاکیس و پونیول و رینوار و مارکز و غیره را می خوانیم احساس می کنیم که به آنها بیشتر نزدیک شده ایم و در عین حال سعی می کنیم وجه ارتباط هنر با زندگی را دریابیم و وجه دیگر نبوغ را نظاره کنیم.

شاید نامه های تبادل شده میان وانگوک و برادرش تیو یکی از بهترین انواع نامه هایی باشد که در طول تاریخ هنر بی مانند است: نامه هایی مشحون از سبقه ادبی و غنای معرفتی و تعابیر موثر درباره نگون بختی انسان هنرمند که مواجه با بیماری و درماندگی و تنهایی بود. و به راستی که آدم در برابر این مقدار حجم نبوغِ هنرمند باشکوه هلندی شگفت زده می شود که چگونه در طول ده سال توانسته صدها نامه تاثیر گذار بنویسد که همگی در دایره ادبیات ناب قرار می گیرد، آنهم در کنار هزارها نقاشی متنوع و ارزشمند که در پایان دوره زندگی انجام داده است. اما اگر خواننده مضمون واحدی در این متون بجوید- متونی که یکبار پردازشی درباره رنج شخصی است و یکبار شکوه است و یکبار نقد هنری- آن مضمون این است که وانگوکِ بیمار و فقیر و تنها، نقاشی را یگانه راه خلاص از بی تعادلی روحی و رهایی از تنهایی عمیق نمی دانست، و دنبال وسیله دیگری بود که بدان صدای خود را بر گوش زمانه و سرنوشت دردناک خود برساند؛ و او این را در نویسندگی می یافت. و از آنجایی که او از جمله هنرمندانی بود که نقاشی های او در زمان حیات اش مشهور نشده بود و به فروش نمی رسید از این رو نامه ها را وسیله ای یافت که بدان در این عالم تنها از خویش بگوید و از درون نهانی هایش را بیان نماید. البته در این کار هیچ کس چون برادرش تیو که چهار سال از او کوچک تر بود یافت نمی شد که به گفته های او گوش فرا سپارد. پدر او تیودوروس کاهنی که در روستاها موعظه گر بود و یکچند وانگوگ را متقاعد به دنبال گرفتن کار پدری کرده بود نماینده همه آن چیزی بود که سنت گرا و محافظه کار و خشک و بی روح بود. مادر او نیز نمی توانست رابطه او با پدر را بهبود بخشد و کلا خودش به روحیات و ذهنیت و دین پدر نزدیک تر بود. به هیمن خاطر جای شگفتی نبود که بنویسد« در خانه کسی مرا نمی خواهد همانگونه که کسی نمی خواهد یک سگ گنده و خیس را در خانه راه دهد و اثر پاهای گلی او را بر رخت ها ببیند». در نتیجه تیو به مثابه یگانه نقطه رهایی بود که جلوی دیدگان برادر بزرگتر که دچار ظلم و عزلت و گسیختگی بود نمایان می شد.

شاید هم ارتباط غیر طبیعی میان پدر و پسر بود که در عمق یافتن این زخم روحی او که هماره در میان ارزش های دینی و نقیض آن، بین طاعت و عصیان و گناه و وجدان در گذر بود، کارساز افتاد. این را وینسنت در یکی از نامه های خود چنین بازمی گوید: « پدرم بر خلاف تو نمی داند که پشیمانی چیست. او ایمان دارد که هر انسانی می تواند شخصیت قوام یافته ای داشته باشد. در حالی که من و تو و همه بشریت در معرض این احساس هستند که تکوین یافته از مجموعه ای از گناه و تلاش هایی بی فرجام هستند».

کاملا طبیعی بود که نامه های وانگوک به تیو شامل نود درصد نامه های او باشد و بقیه هم به مادر و دوخواهر و همسر بردار و برخی نقاشان و بازرگانان هنری اختصاص یابد. در واقع تعلق خاطر او به برادرش تنها بخاطر دریافت کمک های مالی او نبود بلکه به خاطر آن زخم روحی عمیقی بود که در درون او رسوخ یافته بود. یعنی بدین خاطر که پدر او نامی را برای او انتخاب کرده بود که از آنِ فرزند بزرگتراو بود و در یک سالگی مرده بود. این مساله باعث شده بود که وانگوک احساس کند زنده ماندن او صرف یک صدفه بود یا اینکه او به جای برادر مرده زندگی می کند. این همان احساسی بود که بعدها هنرمند اسپانیایی سلوادور دالی دچارش شده بود که او نیز نام برادری مرده بر خود داشت.

اما رابطه میان دو بردار می تواند از زوایه دیگری نگریسته شود و بدین نحو تفسیر شود که بردار کوچک تر در آن نقش کلیدی تری ایفا می کرد، زیرا او کارمند بلند پایه یک موسسه هنری بود و خبره بازاریابی، و از این لحاظ که او یگانه تکیه مالی برادر بود و کمک حال او. البته چون در ترجمه نامه های ونگوک توسط یاسر عبداللطیف و محمد مجدی هیچ جوابی از تیو به نامه های او وجود ندارد از این رو شخصیت و جایگاه حقیقی او در هاله ای از ابهام مانده است. و چنان می نماید که تیو صرفا برای این وجود دارد که برادر را از ظلمات بیرون کشد و به روشنایی ابداع و هنرورزی بکشاند. و شاید او نقیضِ چهره برادر قاتل و حاسد باشد که قابیل و هابیل و برادران یوسف بازیگر آن بودند. گاهی نقاشِ اثر «پرستندگان خورشید» در بعضی از نامه ها نوعی دلسوزی به حال برادر می کند و به او می گوید که « از شکوفایی دست خواهم شست اگر قیمت آن پژمردگی تو باشد. نمی خواهم به جنبه هنری درونم ام پر و بال دهم اگر قیمت آن سرکوب جنبه های هنری موجود در نهاد تو باشد»؛ با این وجود بینوایای مادی او و شک های روانی، از بروز این احساسات جلوگیری می کرد، درست مانند کسی که در حال غرق شدن است و غریزه بقا او را ناخواسته به غرق کردن آنکه برای نجات اش می شتابد، وامی دارد.

وانگوک همه افکار خود را در نامه های ارسالی به تیو باز می گوید و همه دشواری های زندگیش را روایت می کند. البته هیچ یک از رساله ها از اشاره به مبلغ پولی که برای او از طرف برادر فرستاده می شد باز نمی ماند.

این نامه ها همچنین پرده از ناخالصی های برمی دارد که در عالم هنر وجود دارد از جمله تجارت و شکم بارگی و انقیاد هنرمند به سود و زیان و قانون عرضه و تقاضا. هرچند نامه ها در شهرهای بزرگ متعددی ماندد آمستردام و لاهه و لندن و پاریس نوشته شده اما هماره عشق ونگوک به طبیعت روستاها بود و نمایشی که طبیعت با رنگ های جادویی ارایه می کرد.

با اینکه پاریس در دوران او قبله آمال همه ادیبان و هنرمندان بود اما او آنجا را به مثابه یک مقبره برای خود می دانست. پاریس به تعبیر او خانه ای سرد بود نه محلی گرم برای سکونت.

شیفتگی او به روشنایی و بارقه های آن سالیانی قبل از خودکشی او را به جنوب فرانسه کشانده بود جایی که طبیعت و روشنایی تابان آنجا رقص نور می کرد و جلوه طربناکی عرضه می نمود.

وانگوک هر چند در نقاشی و نویسندگی نوعی ایستادگی در برابر بیماری نشان می داد اما در زن و عشق نیز عطایی می یافت که در برابر ناکامی زندگانی و احساس زجرآور تنهایی و بی کسی قرار داشت.

اما او هرگز از یک رابطه طولانی و معمولی بهره نبرد که بتواند آرامش خاطر را برای او ارمغان آورد. معشوقه او هرگز در برابر گذاشتن دست بر روی آتش که او برای اثبات عشق اش بدو  انجام داد از خود واکنش درخوری دال بر همدردی نشان نداد و نه روسپی که او هم مسکن او و پسراش شده بود و به او دلداد از همبستری با مردان دیگر دست نشست و به قول خود وفا نکرد، و نه بریدن گوش برای یکی دیگر از معشوقه ها به نشانه اثبات عشق کارساز نشد. آنچه در این بین ضربه مهلک بود عدم حفظ رابطه با گوگان بود که در یکی از مشاجره ها با چاقو بدو حمله ور شد و برای همیشه رابطه میان آن دو گسست. از سوی دیگر بی اعتنایی به نقاشی ها او در نزد تجار آثار هنری بر او گران بود.

در حالی که بیماری صرع هر روز وخیم تر می شد اهالی آرال یکی از روستاهای فرانسه از پلیس محل می خواستند او را بگیرد و به یکی از روان خانه ها بسپارد؛ و این چنین خودکشی او نهایت این آلام و شکست ها بود. هرچند وانگوک با توجه به نوشته های موجود از او چندان به بودلیر علاقه نشان نمی داد اما به نظر می آید آنها دو روی یک عذاب و نبوغی آگنده از زجر بوده اند.