میگویند آمریکای لاتین منبع الهام است؛ شاهدش هم نویسندگان بسیاری که در قرن بیستم به ویژه در نیمه دوم آن در جهان ادبیات درخشیدند: گارسیا مارکز، پاز، بورخس ، نرودا، آستوریاس ، کورتازا، و البته کارلوس فوئنتس که خود در یکی از آخرین کتابهایش نیمه دوم قرن بیستم را از آن نویسندگان آمریکای لاتین میداند.
اما برای فوئنتس نه فقط مکزیک سرزمین مادریاش، بلکه کشوری که در آن کودکیاش را گذراند یعنی ایالات متحده و دوران ویژهای که آنجا بود یعنی روزگار ریاست جمهوری روزولت هم کمتر از دنیای عجایب مکزیک برایش الهامبخش نبود.
[inset_right]فوئنتس در کنار دیگر نویسندگان اسپانیاییزبان چون گابریل گارسیا مارکز و ماریو بارگاس یوسا بخشی از جنبش ادبی آمریکای لاتین در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ بود.[/inset_right]
این را خودش هم چندی پیش در برنامهای تلویزیونی گفت که به مناسبت انتشار آخرین کتابش «سلطنت عقابها» برگزار شد.
فوئنتس در این برنامه، شاد و پر انرژی در سالهای ابتدایی دهه نهم زندگیاش از تابستانهای دوران کودکیاش گفت که به مکزیک باز میگشت و در دورانی که کشورش سالهای ریاست کارنادا پس از انقلاب مکزیک را پشت سر میگذاشت او هم در این سفرها با جامعه مکزیک و زندگی واقعی آن آشنا شد.
از سوی دیگر زندگی در آمریکای شمالی هم در سالهای بعد، از او نویسندهای ساخت که با اشراف به مسائل سیاسی جهانی که در آن میزیست و با قدرت تصویرگری فوقالعاده و تخیل زیبایش به بهترین نویسنده زنده مکزیک تبدیل شود.
در ادبیات معاصر مکزیک میتوان چهره این کشور را دید که تلاش میکند انزوایش را در هم شکند.
به عقیده فوئنتس انقلاب مکزیک، صرفنظر از ناکامیهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعیاش، رویدادی بس مهم برای مکزیک و دو امریکا بود، چون فرصت بزرگی بود برای یک کشور آمریکای لاتین که بعد از تجربه استعمار و بعد از تجربه استقلال، عزم خود را جزم کند که پوسته غربی شدن را بشکافد و در چهره خود بنگرد.
او درباره کشورش میگفت: «شاید چیزی که میبینیم چندان دلپذیر نباشد، اما همین است که هست، شاید صورتک هراسانگیزی باشد با زخمی خونچکان بر چهرهاش، این صورتک را پاره کنید، زیر آن زخمی خونچکان و صورتکی دیگر خواهید یافت، نمیدانم.»
به اعتقاد فوئنتس ادبیات و رمان، هویت مکزیکی را به عرصه میکشاند و از انقلاب مکزیک و واقعیتهای اساسی تاریخ معاصر این کشور سخن میگوید.
فوئنتس هم مثل بسیاری ازنویسندگان آمریکای لاتین مثل یوسا، مارکز و آلنده یک چشم به ادبیات و یک چشم به سیاست داشت. او خود میگفت که از بچگی با سیاست محاصره شده بود و خیلی به مسائل سیاسی توجه نشان میداد. پدرش یک وکیل و دیپلمات بود و به قول فوئنتس خانوادهاش هر روز وقتی دور میز جمع میشدند درباره سیاست بحث میکردند. بنابراین طبیعی بود که به سیاست علاقهمند شود.
سیاست آنچنان با زندگی او تنیده شده بود که با آنکه سالها از استخدامش در وزارت امور خارجه مکزیک میگذشت پس از کشتار دانشجویان مکزیکی در سال ۱۹۶۸ از شغلش استعفا داد. در این ماجرا که در یکی از میدانهای معروف مکزیک رخ داد ۳۵۰ دانشجو کشته شدند.
هرچند فوئنتس مدتی بعد دوباره به سرکارش برگشت و به عنوان سفیر مکزیک در فرانسه به پاریس رفت، اما دو سال بعد بار دیگر از وزارت امور خارجه کنارهگیری کرد و این زمانی بود که گوستاوو دیاز اورداز رئیس جمهور سابق مکزیک به عنوان سفیر این کشور در اسپانیا منصوب شد. فوئنتس گفت حاضر نیست با مردی در یک ردیف باشد که دستور قتل دانشجویان در مکزیکوسیتی را صادر کرده است.
از سویی همه این مشغولیتها و پستهای سیاسی سبب نشد که او ادبیات را یک لحظه رها کند و آنچنان که خودش میگوید ادبیات همواره حرفه شخصیاش بوده است. فونئتس در نامهای به میلان کوندرا مینویسد که «هیچ یک از ما چنین نمیاندیشد که رمان بتواند سیاست را تغییر دهد. اما آنچه ما به آن اعتقاد داریم این است که بدون رمان، دنیای مردان و زنان نه تنها دنیایی پستتر خواهد بود، بلکه در برابر فشار دائم دستگاه قدرت، مقاومتِ خود را از دست خواهد داد…»
او ادامه میدهد: «… من و تو دوست عزیز من، اگر از عنوان یکی از نوشتههایت وام بگیرم، داریم با آهنگ «والس خداحافظی» میرقصیم. اما ما با تسلیم، خستگی یا رضایت خداحافظی نمیکنیم. ما به زندگی همچنان ادامه خواهیم داد و ما همچنان خواهیم نوشت و این کار را با اراده، نیرو و ناخرسندی کامل انجام خواهیم داد. شادمانیای بهتر از این نیست که بدانیم ما در کارها و روزهای هفتادسالگیمان با هم شریک و سهیم هستیم، همانگونه که در کارها و روزهای سی سال گذشتهمان نیز با هم سهیم بودهایم.»
مقامات فرهنگی مکزیک فوئنتس را برجستهترین نویسنده زنده خود میدانستند؛ همانطور که مارسلو ابرارد، شهردار مکزیکوسیتی پس از مرگ وی در پیام تسلیتی گفت: «داغ بزرگی گریبان مکزیک را گرفته است.» و یا مدیر مجلس ملی فرهنگ و هنرهای مکزیک راجع به درگذشت فوئنتس که اظهار داشت: «سپاس از واژهها و افکار او.»
فوئنتس سال ۱۹۸۷ برنده جایزه سروانتس شد که بالاترین نشان ادبی دنیای اسپانیایی زبان است؛ هرچند آنقدر زنده نماند که نامش را به عنوان برنده بزرگترین جایزه ادبی دنیا، «نوبل»، برای آثارش اعلام کنند؛ آثاری مثل: «کنستانسیا»، «آسوده خاطر»، «پوست انداختن»، «سر هیدرا»، «آب سوخته»، «خویشاوندان دور»، «لائور ادیاس» و «اینس».
اما ماریو وارگاس یوسا، که برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۱۰ شده، گفته که شنیدن خبر مرگ کارلوس فوئنتس بسیار باعث تاسف او شده است. یوسا پنجاه سال بود که با فوئنتس آشنا شده بود و از آن زمان بدون اینکه «هیچ چیز و هیچ وقت» دوستی این دو را خراب کند، دوست بودند. به گفته وی، فوئنتس مجموعه آثاری ارزشمند از خود بر جای گذشت، آثاری که یک گواهی فصیح از مضامین سیاسی و واقعیتهای فرهنگی دوران کنونی است.
یوسا گفته نه تنها دوستان، بلکه بسیاری از خوانندگان آثار فوئنتس نیز دلشان واقعا برای این نویسنده تنگ میشود. به اعتقاد این نویسنده پرویی، داستانهای کوتاه، رمانها و مقالات فوئنتس بیشتر الهام گرفته از مشکلات و تاریخ مکزیک بود، اما او مردی جهانی بود.
مکزیکیها با درگذشت کارلوس فوئنتس عزادار شدند و بزرگان ادبیات و سیاست در رثایش سخن گفتند.
دیوید آنگر، رماننویس گواتمالایی دربارهی درگذشت فوئنتس گفته که کارلوس فوئنتس یک چهرهی بزرگ بود، اگرچه او طبعی بلند و برجسته داشت، اما همیشه با مهاجران، قشر ضعیف و افرادی که صدایشان در جامعه شنیده نمیشود با محبت و بزرگمنشی رفتار میکرد.
همچنین به گفته هکتور آگوییلا کامین، نویسندهی مکزیکی، فوئنتس برای خودش یک دوره و یک ژانر بود؛ نویسندهای برای تمام فصول.
حتی انریک گاز، تاریخنویس مکزیکی که گفته میشود سختگیرترین منتقد آثار فوئنتس به شمار میرود، درباره او گفته که فوئنتس خالق رمانها و داستانهای کوتاه ماندگار بود، همیشه حضوری غنی و پرانرژی داشت و مرکز خلاقیت ادبی او، زبان بود، احیای زبان.
گوادالوپ لوئزا، نویسنده مطرح مکزیکی نیز درباره مرگ فوئنتس گفته است که این مرگ برای او «یک اندوه به تمام معنا» بوده است. «فوئنتس برای همیشه ما را ترک کرد و مکزیک امروز غرق در ماتم است.»
و در نهایت، سانتیاگو رونسا گلیولو، نویسنده برجسته پرویی درباره فوئنتس گفته است که فوئنتس متفکری برجسته بود و در عین حال مردی بخشنده و طناز. «مسلما ما دلمان برای او تنگ خواهد شد.»