
عکس از ایرنا
ظاهرا دیگر وقتش رسیده که به بحث خداحافظی بارابارا والترز، این ستاره درخشان تلویزیون که ماه گذشته تصمیم گرفت خودش را بازنشسته کند، بپردازیم. هم هواداران و هم منتقدان والترز این حقیقت را تایید میکنند که لقب “ملکه” مصاحبهکنندهها میتواند برازنده او باشد.
شخصیت پر از زندگی او همیشه در مصاحبههایی که با رهبران و شخصیتهای مهم دنیا انجام میدهد، خودش را نشان میدهد.
به رغم تصمیم او مبنی بر بازنشستگی، بعضی از مصاحبههایی که در طول زندگی حرفهای خود انجام داده، در ذهن مردم باقی خواهد ماند؛ چه مصاحبههایی که روی تصمیمهای سیاسی تاثیر گذاشته، چه آنهایی که مایه شگفتی و گاه خنده بود.
در میان این مصاحبهها، مصاحبه والترز با صدام حسین، رییس جمهور سابق عراق از جمله شگفتیسازها بود. صدام در پاسخ به سوال والترز درباره اینکه در عراق کسی اجازه انتقاد از او را ندارد، واکنشی کاملا متناقض نشان داد. او سوال والترز را با سوال پاسخ داد و بعد هم گفت که به نظرش در ایالات متحده هم مردم از رییس جمهور خود انتقاد نمیکنند.
مصاحبه والترز با صدام در بحبوحه حمله فاجعهبار دیکتاتوری عراق به کویت در سال ۱۹۹۰ انجام شد. در واقع آن پاسخ صدام میتواند در فهرست حرفهای عجیب و غریب و به یادماندنی سران سیاسی دنیا قرار بگیرد. واکنش خود به آن مصاحبه را کاملا به خاطر دارم و اینکه با خودم فکر کردم تا چه حد یکی از سران دنیا میتواند در قبال جهان اطرافش غافل باشد.
اما این را باید بگویم من در آن زمان متوجه این که چرا صدام میگوید آیا آمریکاییها جرات انتقاد کردن از مرد کاخ سفید را دارند، نشدم. یکی از دلایل آشکار این سوال صدام این است که او از شهر زادگاهش مستقیما به کاخ ریاست جمهوری رفت و به همین دلیل هیچ وقت فرصت سفر به کشورهای دیگر را پیدا نکرد. به غیر از آن دورهای که پس از اقدام به ترور ناکام عبدالکریم قاسم، رئیس جمهوری وقت عراق به عنوان پناهنده سیاسی به مصر رفته بود، صدام هرگز عراق را ترک نکرد. در واقع حتی شاید فقط در طول زندگیاش کتابهایی به زبان عربی و روزنامههای وابسته به حزب بعث را خوانده باشد.
بعدها متوجه پارادوکس میان ناکامی صدام در داشتن تصور از امکان انتقاد کردن مردم آمریکا از رییس جمهورشان و آگاهی و احتمالا خوشحالی او از سوزانده شدن پرچم آمریکا به دست معترضان یا راه رفتن عراقیها روی موزاییکی جلوی در ورودی هتلی در بغداد شدم که تصویر جورج بوش پدر، رئیس جمهور وقت آمریکا روی آن کشیده شده بود.
صدام خودش را تنها فرد بیعیب و نقص دنیا میدانست. البته که، نه دیکتاتور عراقی از این جهت بینظیر نبود و نه حتی میتوان عمل خودستایشگری را منحصر به او دانست؛ چرا که بسیاری از سران دنیا به دنبال تحمیل خودشان به مردم هستند، چه از راه آویختن و کشیدن میلیونها تصویر از چهره خود بر روی دیوارها و ساختمانهای سرتاسر شهرهای کشور و چه از طریق علم کردن مجسمههایشان در مرکز هر شهر.
هر چه صدام بیشتر درتوهم عظمت و بزرگی خود فرو میرفت، مردم هم روز به روز بیشتر در منجلاب کشمکش و خشونت فرو میرفتند. همین در نهایت منجر به این شد که سربازان آمریکایی مجسمه او را از مراکز شهر پایین کشیدند و خودش هم مجبور به فرار شد.
هر بار من دیکتاتوری را در تلویزیون در حال خودنمایی برای مردم میبینم، به این فکر فرو میروم که مردم چطور چنین رفتاری را مدت زمان طولانی تحمل میکنند. برخی از کسانی که کرسی رهبری را به ارث بردهاند هم وقتی پای سرکوب کردن یک مخالف به میان میآید، از لحاظ خشونت چندان دستکمی از صدام ندارند و نمونههایشان هم حالا حی و حاضرند.
حالا بگذارید موضوع بحث را عوض کنم و به عنوان مثال به جنگ شش روزه که ۴۷ امین سالگردش اوایل همین هفته جاری بود، بپردازم. آیا صدام، یا سران، زنده یا مرده، شبیه به او- در شکست عربها در جنگ شش روزه مقصر بودند؟ البته که نه! نه خود سران بلکه شرایط بود که در این شکست نقش داشت، به عبارت دیگر جنگ شش روزه و شکست عربها در این کشمکش یکی از عواقب مستقیم حاکمیت دیکتاتوری به طور کلی بود.
در این جا بگذارید جمال عبدالناصر را در مقام یک انسان عادی و در مقام رییس جمهور مصر با هم مقایسه کنم. من شیفتگی خودم نسبت به شخصیت ناصر را هرگز انکار نمیکنم. از جوانی شیفته حاکمیت و شیوه کشورداری ناصر شدم. البته این به این معنی نیست که اشتباهاتی را که خودش هم به آن اذعان می کرد، نادیده میگیرم.
در عین حال وقتی ناصر را با ظالمهایی که بعد از او روی کار آمدند و ادعا میکردند که او را منبع الهام خود قرار دادهاند، مقایسه میکنم، سعی میکنم عملکرد او را توجیه کنم.
این درست است که نظام امنیتی ناصر به مخالفان او ضربههای متعددی وارد کرد. این هم حقیقت دارد که جاهطلبی او برای رهبری دنیای عرب عزت نفسش را بالا برد و باعث شد دست به سیاستهای خطرناک بزند، از جمله مشارکتش در جنگ داخلی یمن شمالی و نزدیک کردن رابطه تنگه باب المندب و تیراندازی به کشتیهای اسرائیلی. بله هر یک از اتفاقها نقشی در وقوع شکست تحقیرکننده سه کشور عربی در مقابل ارتش اسرائیل داشت.
اما با این وجود این هم را هم نباید فراموش کرد که این ناصر نبود که لقب “رهبر جاودان” را به خودش داد، این لقب را بعد از مرگ به او دادند. مجسمه خودش را هم در خیابانهای مصر بنا نکرد. در حقیقت، حتی شاید برخی از دشمنان او هم موافق باشند که ناصر به آن اندازهای که میتوانست از سیاست خودستایی استفاده نکرد؛ با توجه به محبوبیتی که در میان مردم داشت.
آیا سیاست خودستایی اجتناب ناپذیر در میان رهبران در نتیجه هالهای که اطرافشان را گرفته، به وجود میآید؟ من که مخالفم. اگر رسانه ای تصویر یک رهبر را به عنوان شخصیتی بیهمتا و بیعیب و نقص در گذشته، حال و آینده نشان ندهد و بزرگش نکند، چنین اتفاقی رخ نخواهد داد.
اگرچه شاید بتوان گفت که رسانههای جهان عرب تصویر سران ما را صیقل میدهند اما در عین حال میتوانند به خدشهدار کردن محبوبیت و اقدام به ترور شخصیتی آنها متهم شوند. به همین دلیل است که باید تاریخ را ورق زد و حتی برای این کار شاید مصاحبههای باربارا والترز با سران جهان هم شروع خوبی باشد.