طی ۴ دهه گذشته، بسیاری از کشورها با اکثریت جمعیت مسلمان، کشمکش، انقلاب، جنگ و ترور را از سرگذراندهاند و در عین حال در تلاش برای مقابله با چالش یافتن جایگاه مناسب خود در دنیای مدرنی هستند که هم برایشان جذاب است و هم نفرتانگیر. با وجود اینکه همه مردم در این دوران پرتنش رنج بردهاند، اما شاید زنان بیش از آنچه باید رنج برده و سختی کشیده باشند.
چند کتاب جدید با تمرکز روی این موضوع البته با دیدگاهی متفاوت، اما به گونهای تکمیلکننده یکدیگر، منتشر شده است.
در کتاب «زیر سایه ماه هلال» که در سال ۲۰۱۳ منتشر شد، فاطیما بوتو، رماننویس پاکستانی با روایت داستان زندگی سه برادر در روستای میرعلی، در ناکجاآبادهای بیقانون وزیرستان، پایگاه طالبان پاکستان شروع کرده. اما وقتی داستان به اوج خود میرسد، دو شخصیت زن، سامرای زیبا و مینای تندخو فضای داستان را از آن خود میکنند و موتور درام رمان را راه میاندازند.
اگرچه روستای میرعلی همیشه مثل یک زبالهدانی بوده اما ساکنانش از جمله همان سه برادر آن را خانه خود دانسته و قصد داشتند تمام زندگیشان را در آنجا بگذرانند. با پیدایش تروریسم مذهبی، وضعیت زندگی در آن شهر روز به روز دشوارتر و غیرقابلتحملتر شد.
به خاطر حملات انتحاری، مردم دیگر حتی نمیتوانند برای اقامه نماز جماعت به مسجد بروند. مثلا همین برادرها هر کدام برای نماز خواندن به سه مسجد مختلف میروند تا اگر یکیشان بر اثر حمله انتحاری جان خود را از دست داد، دو نفر دیگر زنده بمانند. در همان ابتدای داستان، روستای میرعلی به انتهای خط رسیده و همه میخواهند از آن فرار کنند.
بوتو سعی میکند در ادامه داستان طرح یک توطئه را برای ترور یکی از سیاستمدارانی که به بازدید روستا آمده، به وجود آورد. اما بخش جذاب این کتاب روایت درست نویسنده از جنبههای قومی، فرهنگی، مذهبی و سیاسی زندگی در منطقهای است که مردمانش آرزو میکردند جزوی از پاکستان نبوده نباشند.
قدرت بوتو در مشاهده و نثر سرراستش او را تبدیل به یک گزارشگر فوقالعاده کرده است. رمان کوتاه «زیر سایه ماه هلال» را میتوان یک شبه تمام کرد.
فطیما، نوه ذوالفقار علی بوتو، رهبر پاکستان با ضربات و فجایعی که سیاست در زندگی شخصی انسانها به بار میآورد، بیگانه نیست. همین تجربه شخصی او در یکی از داستانهای فرعی کتابش در قالب مفقودالاثر شدن پدری در گسل تاریخ ، اتفاقی که در واقع در پاکستان رخ میدهد و کل کشور و یا به تعبیری کل جهان اسلام را در معرض خطر میدهد، بازتاب داده میشود.
در کتاب «بیدها گریه نمیکنند»، فائزه فقیر- که در سال ۲۰۱۳ منتشر شد- راوی داستان پدری مفقود الاثر را تعریف میکند. در این کتاب، راوی در جستجوی پدرش که او را ترک کرده، احتمالا قربانی گسل تاریخ شده و در اینجا در اسلامی گرفتار، به اردن میرود. فقیر با مهارت تمام توانسته در این کتاب با ترکیب مشاهدات اجتماعی و درک فلسفی خود داستان را با یک راوی که از ابتدا خواننده را به خود جذب میکند، با ضرباهنگی تند تعریف کند و پیش ببرد.
قهرمان داستان، نجوه باید پدرش را پیدا کند چرا که بدون او نمیتواند در جامعهای که زنان نمیتوانند زندگی مستقل خود را داشته باشند، زندگی کند. در این جامعه یک زن برای اینکه «عادی» به حساب بیاید، باید پدر یا شوهر داشته باشد. همین انگیزه نجوه را به اردن و بعد به افغانستان میبرد، به جایی بسیار نزدیک به همان جایی که داستان فطیما بوتو اتفاق می افتد.
زیبایی «بیدها گریه نمیکنند» در این است که هرگز سراغ اینکه تصویر یا روایت دیگری از اینکه تعصب به بیصبری و بعد به ترور تبدیل میشود، نمیرود. در واقع فقیر رمانی آموزشی یا معاصر نوشته و داستان شکلگیری آرام و دردناک شخصیت زنی جوان را روایت میکند. هم نجوه و هم پدرش به دلایل کاملا متفاوت و مقاصدی کاملا متفاوت سفر خود را آغاز میکند و هر دو سفرشان را کاملا متفاوت از هم به پایان میرسانند.
فقیر فضا را آن قدر برای خودش باز گذاشته که حتی میتواند چاشنی طنز را یا حداقل طنز تلخ را به داستان خود بیفزاید و به صورت جزئی به با همین نگاه به مسئله «برخورد تمدنها» هم پرداخته است.
اما دردهای سامره و مینای داستان بوتو و درد نجوه در کتاب فقیر در مقایسه با تجربه مارینا نعمت به عنوانی زندانی سیاسی در تهران دوران خمینی اصلا درد محسوب نمیشود.
مارینا نعمت کتاب «زندانی در تهران» را نوشته که در سال ۲۰۰۷ منتشر شده است.
دردسرهای نعمت از زمانی آغاز میشود که به عنوان یک دانشآموز دوره راهنمایی در تهران در تظاهراتی در اعتراض به تصمیم خمینی مبنی بر کاهش یک ساعت از برنامه هفتگی ریاضی از برنامههای مدرسه و افزودن آن یک ساعت به درس دینی شرکت میکند.
او در جریان این تظاهرات دستگیر میشود و به جرم «محاربه با خدا» به زندان اوین میافتد. مارینا با وجود اینکه تنها ۱۶ سال دارد به مرگ محکوم میشود. چند روز قبل از اعدامش، علی، یکی از حزباللهیهای مسئول زندان به او پیشنهاد میدهد که به عقد موقت او در بیاید و زنده بماند.
مارینا این پیشنهاد را قبول میکند و در سلولی ویژه عروس مخفی علی میشود و تازه آنجاست که متوجه میشود صرفا یک مرگ تدریجی روزانه را به جای مرگی فوری پذیرفته.
در ادامه پیچشهای داستانی این کتاب، علی به دست یکی از شاخههای رقیب خمینی کشته میشود. همین منجر به عفو خوردن مارینا میشود و او آزاد میشود. اما به هر حال سالها بعد از این آزادی هم مارینا همچنان نمیتواند خودش را از اوین درونش آزاد کند.
آنچه کتاب نعمت را جذابتر میکند، نثر روان و نه چندان احساساتی آن است. نعمت ما را به جایی میبرد که هیچ کس علاقهای به آن ندارد اما به هر حال همه مجبورند با روایت سر از آنجا در آوردند و تنها ذرهای از طعم تلخ آنچه را که میلیونها ایرانی در دوران حکومت تروریستی خمینی چشیدند، بچشند.
درهر سه کتابی که به آنها اشاره کردم، افراطگرایی مذهبی معاصر و آن هم به ظالمانهترین شکلش در افغانستان، پاکستان و ایران تم اصلی داستان است.
اما این حقیقت که تجارت تلخ زنان در دنیای امروز اتفاقی است که تنها در سالهای اخیر رخ نداده، در کتاب عروس آمریکایی در کابل منعکس میشود. این کتاب به نویسندگی فیلیس چسلر در سال ۲۰۱۳ منتشر شد. چسلر که حالا یکی از چهرههای پیشتار موج دوم فمینیسم محسوب میشود، ۵۰ سال پیش یک دانشآموز یهودی اهل نیویورک در جستجوی عشق و مخاطره بود. او عشق را در یک افغان خوشچهره و جذاب به نام عبدالکریم یافت و آن دو خیلی زود با هم ازدواج کردند. ب
خش مخاطرهانگیز داستان زمانی شروع میشود که عبدالکریم پیشنهاد میدهد که برای زندگی به افغانستان بروند. او ادعا میکند که خانوادهاش در افغانستان دچار مشکلاتی شدهاند. وقتی به کابل میرسند، تازهعروس تازه متوجه میشود که دست به معاملهای اشتباه زده است. عبدالکریم شیک و به ظاهر غربگرا شخصیت اصلی خودش به عنوان یک افغان «مردسالار» را رو میکند؛ مردی که معتقد است زن باید پشت پرده بماند.
نکته جالب این است که دهه ۶۰ دورهای بود که بسیاری از جوانهای آمریکایی و اروپایی در پی عشق و آزادی به افغانستان میآمدند که البته در بیشتر موارد این عشق و آزادی به معنای روابط جنسی آزادانه و حشیش بود.
بازدیدکنندههای غربی جوان از جمله هزاران هیپی، افغانستان را بهشت صلح و آزادی میدانستند چرا که میتوانستند از آبوهوایی فوقالعاده، غذای ارزان و خانه و بیتوجهی بومیها لذت ببرند. افغانها بازدیدکنندگان را قضاوت نمیکردند و معتقد بودند که غیرمسلمانها باید هم عجیب و غریب باشند. اما چسلر نه بیگانه که جزوی از این جامعه بود و با او مثل یک افغان برخورد میکردند و دائما به او یادآوری میکردند که تعهدات و وظایف معنوی مهمتر از حقوق فردی و آزادی است، چرا که اینها هیچ اهمیتی در مقابل وظایف انسان ندارد.
کتاب چسلر که تا اندازهای خاطرهگویی، کمی رپورتاژ است و بخشی از آن هم به جنبه فمینیستی نویسنده اختصاص داده شده، حاوی پیامی تراژیک است؛ این که در دهه ۶۰ میلادی اگرچه زنان افغان دوران سختی داشتند اما وضعیتشان صد برابر بهتر از وضعیت آنها در دوره طالبان و یا حتی همین امروز بود؛ امروز که زیر سایه حملات تروریستی طالبان زندگی میکنند.