اردوی استقلال طلب اسکاتلند نیاز نداشت گروه های مسلح ایجاد کند یا به کشتارهای معمول دست بزند تا نیت خود را برای جدا شدن از پادشاهی متحد بریتانیا ابراز کند. در عین حال آنها برنامه جدایی طلبانه خود را که می تواند پرجمعیت ترین ملت ها در پادشاهی متحد بریتانیا را برای نخستین بار پس از سال ۱۷۰۷ میلادی از هم جدا کند، پیش بردند.
به عقیده بسیاری، جدایی طلبان تحث تاثیر احساسات قرار دارند و بر خلاف جهت آب شنا می کنند – دست کم بر خلاف جهت اروپایی که در آن گام های نزدیکی و فدرالیسم پنهان از مدت ها پیش مرزهای ملی قدیمی را لغو کرده است. بعد از همه این حرف ها، موضوع مد نظر مردم اسکاتلند که خود را از به اصطلاح «سلطه انگلیس» خلاص می کنند و منابع «ملی» خود را در قالب پادشاهی که غبار سنت های مرکزگرایی را زدوده و حقوق محلی دولت های عضوش را شناسایی کرده چیست؟ آن هم اگر قرار باشد که اسکاتلند مستقل باز تحت چتر اتحادیه اروپا با شریک قبلی اش همزیستی کند؟
در دنیای سیاست، دو انگیزه – یکی مثبت و دیگری منفی – وحدت یک واحد سیاسی را تضمین می کند. انگیزه مثبت به منافع به ویژه منافع اقتصادی بستگی دارد و به نفع همزیستی است. از سوی دیگر بیم از پیامدهای ناخوشایند اقتصادی، سیاسی و امنیتی استقلال، انگیزه منفی این کار است.
بهترین نمونه این مساله را می توان در دولت های مدرنی مانند آمریکا، کانادا، استرالیا، برزیل و آرژانتین یافت که همه با موجی از مهاجران از نقاط مختلف و ادیان و فرقه های گوناگون شکل گرفتند. آن مهاجران در این کشورها امنیت و آرامشی را یافتند که در وطن خود از آن بی بهره بودند. به همین شکل، منافع مشترک، وحدت سرزمین های متکثر را که در آنها زبان ها و گاه ادیان و نژادهای مختلف ساکن شدند، مانند هند، ایران، بلژیک، کانادا و دیگران تضمین کرد.
از سوی دیگر استثنائاتی نیز وجود دارد که می تواند به احساس شدید بی عدالتی ارتباط داده شود. این احساس بهتر از همه توسط مهاتما گاندی بیان شده است. وی در هنگام دفاع از خود در مقابل قاضی بریتانیایی که او را به نافرمانی اجتماعی متهم کرد، گفت: «من از شما خواهش می کنم بپذیرید که هیچ ملتی بر روی زمین وجود ندارد که دولت بد خود را به دولت خوب قدرتی بیگانه ترجیح ندهد.» اگر چه امروز کسانی هستند که این منطق را رد می کنند، نمونه خوب این مساله انحلال چکسلواکی بود (به رغم آنکه در این معادله اسلواک ها نفوذ و پیشرفت کمتری داشتند).
مردم اسکاتلند کاملا حق دارند که به هویت و میراث خود افتخار کنند و خواستار کنترل کامل بر نفت دریای سیاه شوند، منبعی که بین ۶۵ میلیون نفر بریتانیایی تقسیم می شود در حالی که فقط ۵/۵ میلیون نفر از آنها اسکاتلندی هستند. در همین حال کارشناسان اقتصاد و قانون اساسی به ابهامات متعدد اقتصادی، پولی و قانونی اشاره می کنند و تصریح می کنند که تقسیم نفت دریای سیاه – که منبعی زودگذر است – بدون دردسر نیست. همچنین نباید از دیگر مسائل بنیادین مانند مساله پولی، استاندارد طلا و سرمایه گذاری های بزرگ خارجی و مسائل دیگر فراموش کرد.
در هر حال، تجربه اسکاتلند صرف نظر از نتیجه انتخاباتی که روز پنج شنبه برگزار شد، با موارد مشابه اروپایی متفاوت نیست و نمی توان آنرا از حرکت فزاینده اروپا به سوی تندروی و روحیه ملی گرایانه و نژادپرستانه جدا کرد.
در فرانسه، ارزیابی های اخیر حاکی از افزایش نگران کننده محبوبیت راست افراطی نژادپرست است و گرایش های جدایی طلبانه ای نیز از قدیم در کورسیکا و باسک وجود داشته است. موضوع اختلاف بر سر آلزاس – لورن بین آلمان و فرانسه را هم نباید از قلم انداخت. در اسپانیا، ملی گرایان باسک ابعاد بزرگتری پیدا کرده اند و در این میان درخواست های فزاینده ای برای ایجاد کاتالونیای مستقل مطرح می شود. در ایتالیا، «لگا نورد» خواستار جدایی منطقه ثروتمند صنعتی در شمال این کشور است که آنرا «پادانیا» می نامد. در حالی که وجود سازمانی متعصب و ملی گرا در کشورهایی با تعدد اقوام مانند بلژیک طبیعی است، تعصب نژادی در قبال مهاجران حتی در کشورهایی منسجم از نظر نژادی و زبانی مانند هلند، سوئد و دانمارک در حال افزایش است.
انگلیس، خود به عنوان بزرگترین کشور عضو پادشاهی متحد بریتانیا، شاهد افزایش محبوبیت حزب استقلال بریتانیا (یوکیپ) است، حزبی که خواستار خروج از اتحادیه اروپا است و پایگاه های تضمین شده احزاب اصلی سنتی این کشور به ویژه محافظه کاران را در مجلس تهدید می کند.
اروپا شاهد تغییر وضعیت ساختاری در زمینه تعریف هویت ملی، منافع ملی و دموکراتیک، فدرالیسم و نقش ملی و خواسته های نهادهای متعصب است. آنچه در قرن نوزدهم در جریان جنگ داخلی آمریکا امکان پذیر شد و بر اثر ایالت های جنوبی نتوانستند از آمریکا جدا شوند دیگر برای اروپای امروز، گزینه ای مطرح محسوب نمی شود. بدین ترتیب، تعامل با این پدیده جدایی طلبی از طریق قدرت سلاح در قاره ای که شاهد دو جنگ جهانی بوده و بر اثر آنها نقشه جغرافیایی اش به صورتی چشمگیر تغییر کرده، ممکن نیست.
وضعیت در جهان عرب کاملا متفاوت است. سودان جنوبی به محض انکه شرایط آنجا اجازه داد از سودان جدا شد. متاسفانه، چشم انداز هیچ گزینه جایگزینی برای بازترسیم نقشه در مشرق عربی دیده نمی شود – اگر چه این روندی است که بدون شک شاخصه آن، خونریزی، آوارگی گسترده و اختلال در بافت کشورهای آن منطقه است.
امروز، در حالی که برنامه ای بین المللی برای ریشه کن کردن پدیده داعش بسیج شده، بسیاری بازیگران، به عمد از پرداختن به بسیاری مسائل پرهیز می کنند. یکی از این مسائل تاکید بر آنست که این برنامه به عنوان جنگ با «اسلامی سیاسی سنی» توصیف نشود. مسلم است که داعش نماینده اسلام نیست بلکه تهدیدی اساسی برای آن و منافع مسلمانان در همه جا است. از سوی دیگر، مسلمانان – و به ویژه اهل سنت – باید در گامی فراتر از حرف و سخنرانی، گام هایی عملی برای مبارزه با داعش بردارند.
اینکه تهدیدات فرقه ای مشترکی در بعضی کشورهای مشرق عربی وجود دارد، قابل درک است. اما در شرایطی مانند این، باید به هر قیمتی از سیاست «یک بام و دو هوا» در برخورد با این مسائل و نیز ابعاد سیاسی و مذهبی آن در منطقه پرهیز شود. سکوت طولانی درباره فاجعه سوریه و جنایات رژیم بشار اسد راه را برای واکنش قاطع و سریع بین المللی، در شرایطی که عراق پس از صدام مورد تهدید قرار گرفته، باز کرده است. حمایت از حاکمیت اکثریت در یک جا و در همان حال رد آن در جای دیگر از ترس تهدیدات علیه اقلیت ها، اشتباه است.
اقلیت ها در هر جایی که بی عدالتی باشد مورد تهدید قرار دارند، و در هر جایی که بتوانند – در کنار جمعیت اکثریت – خواسته ها و آمال خود را ابراز کنند، ایمن و خاطرجمع خواهند بود.