خبر رسید که بهمن فرزانه مترجم درگذشت.
با شنیدن خبر بیش از آنکه کتابهایی که ترجمه کرده بود را به یاد بیاورم، یادم آمد که روزگاری فرصت دیدار و گفتوگو با او را داشتم و در همان فرصت کوتاه از او به اندازه آثارش آموختم و تجربه کسب کردم. به اندازه همه رمانهایی که او به فارسی برگرداند و ما خواندیم و با قهرمانانش زندگی کردیم.
بهمن فرزانه که مُرد، یاد کردم از زمانی که سرحال بود و قبراق، مدام میآمد ایران. آن روزها جوان بودم و بیتجربه، اگر نبودم که بیشتر قدر میدانستم اردیبهشت ماه هرسال را که بهمن فرزانه میآمد به ایران، برای نمایشگاه کتاب و من هم فقط نمیرفتم آنجا که با او گفتوگو کنم برای آن روزنامه و این یکی سایت، بیشترمینشستم پای حرفهایش، شاید هم راضیاش میکردم خاطراتش را بگوید و من ضبط کنم.
در آن روزگار، مرگ را آنقدر دور از او میدیدم که هربار وقتی میآمد به تهران و میرفتم به دیدنش در همان آپارتمان مجتمع بهجتآباد، در خیابان زرتشت، در همان خانه که مبلمان چوب گردو داشت به گمانم، با تابلوهای کمالالملک روی دیوارهایش، وقتی بهمن فرزانه قهوه میآورد و سیگار پشت سیگار روشن میکرد و سوالهایم را پاسخ میداد؛ بیشتر میپرسیدم از او که میهماننواز بود و خوشصحبت.
هرچند در همان دیدارهای کوتاه هم از جوانیاش برایم گفت که رفته بودم، مهندس معمار شود؛ اما دوست نداشته، رفته ثبتنام کرده در مدرسه عالی مترجمی و چند سال درس خوانده و چند زبان یادگرفته و در همان جوانی، برای نخستین بار “صدسال تنهایی” مارکز را او ترجمه کرده است.
ترجمهای که حالا بعد از چهل سال یا بیشتر که از آن میگذرد و با اینکه ترجمههای دیگری هم از این کتاب به بازار آمده، “صد سال تنهایی”ای که بهمن فرزانه به فارسی برگردانده؛ میان کتابخوانها دست به دست میگردد.
آن روزها که من میرفتم خانهاش برای گفتوگو با او، بیشتر از هفتاد کتاب ترجمه کرده بود و حالا که رفته میگویند بهمن فرزانه، گنجینهای از ترجمههایش به جا گذاشته با هشتاد کتاب از بهترین آثار ادبی دنیا.
حتما میدانست که چنان میراث گرانبهایی برایمان گذاشته که نگران نبود و پارسال وقتی بعد از پنجاه سال در ایتالیا بودن آمد که ایران بماند؛ گفت هرچه اثر خوب بوده را ترجمه کرده و میتواند بازنشسته بشود.
وقتی خبر بازگشت همیشگیاش به ایران را شنیدم یا خواندم، تعجب کردم. آخر گفته بود برایم که هوای تهران به او نمیسازد. ۱۳۰۰-۴۰۰ متر بالاتر از سطح دریاست، اما رم، شهری که در آن زندگی میکرد فقط ۹۰ سانتیمتر اختلاف سطح دارد با دریا، همین بود که وقتی میآمد به تهران نمیتوانست زیاد بماند، نفسش میگرفت. آن سیگارهای پشت هم را هم آنقدر گیراند و سوزاند که دیگر نفس برایش نماند.
اما این تنها دلیلش نبود که زیاد سفر نمیکرد به ایران، در ایتالیا بعد از چند دهه ماندن و زندگی دوستان خوبی داشت، میگفت بهترین دوستانش اهل همان سرزمین هستند.
تهران که میآمد اما در میهمانیها که شرکت میکرد دلش هم مثل نفسش میگرفت. برایش قابل تحمل نبود رفتار بعضیها، حرفهایشان، به رخ کشیدن داشتههایشان. برای او که ساده زندگی میکرد و از گفتن آن هم شرمسار نبود، عجیب بود مصرفزدگی بعضیها در ایران، دلش هم خون میشد تا کتابهایش منتشر شود.
جز هوای تهران و عادات بعضیها، غصه دیگری هم همیشه داشت این مترجم پرکار که کمتر از سیگار نفسش را تنگ نمیکرد.
میگفت یکبار موقع ترجمه باید به هر کلمهای که مینویسم فکر کنم که مبادا چیزی بنویسم که سانسور شود؛ بعد هم کتاب را که به وزارت ارشاد میفرستیم باید نگران این باشم که کدام کلمه را برمیدارند یا با کدام واژه جایش را عوض میکنند؟
آخرین بار بحثش شده بود سر واژه “بوسه” که انگار ممیزها راضی نمیشدند از کنارش بگذرند، بیآنکه دستی در آن نبرند. بار آخر که دیدمش، دو تا کتاب ترجمه کرده بود که قرار بود در نمایشگاه آن سال به بازار بیاید و چند تا کتاب تجدید چاپی هم داشت؛ بین همه اینها داشت رمانش را هم مینوشت.
میگفت نوشتن را از ترجمه کردن، همواره بیشتر دوست داشته؛ اما فرصت کافی نداشت که فقط بنویسد. هرچند این ترجمهها هم چیزی جز عشق نبود، وگرنه از نظر مالی که به قول خودش پول هرکدامشان هزینه یک شام میشد توی رستورانی مجلل در همان شهر رم.
وقتی اسم رمان را پرسیدم، گفت به نظرش بدیمن است اگر پیش از چاپ، اسم کتاب را بگوید.
بعد که کتاب چاپ شد، دیدم و خواندمش: “چرکنویس”. مردی به نام بهمن خاطراتش را به یاد میآورد از زندگی در تهران قدیم، در خیابان زنگنه که نوکرش قاسم هم با او بود. از تهران در آن روزها شروع میشد و میآمد تا به چند دهه بعد، تهران این روزها میرسید.
نثر و شیوه روایت جوری بود که میشد فکر کنی احتمالا نویسنده، زندگی خودش را نوشته، آنقدر که عین زندگی شده بود با همه قوانینش. هرچند بهمن فرزانه فرق داستان نوشتن و گزارش زندگی را هم خوب میدانست.
در همان گفتوگوها بود، بار آخر یا یک سال قبلترش، پاییز بود که گفت نه آثار نویسندگان جدید را میخواند نه ایرانیها را. میگفت هنوز دو خط نخوانده، دلش میخواهد از پنجره کتاب را پرت کند بیرون.
آن روزها کتاب یک نویسنده زن ایرانی را که جایزه ادبی گرفته بود و همه آن را میخواندند؛ گرفته بود که بخواند. نتوانسته بود تمامش کند؛ میگفت کتاب پر از ” غلطهای انشائی” بوده.
هرگز نمیدانستم مرگ به او و همه ما اینهمه نزدیک است وگرنه به همان گفتوگوهای کوتاه بسنده نمیکردم. بیشتر مینشستم پای شنیدن خاطرات و تجربههایش، هرچند او هرچه را میخواست به ما بیاموزد در همان هشتاد کتابی که ترجمه کرد برایمان انجام داد.
کتابهایی که اگر بین ترجمه “صد سال تنهایی” مارکز و ترجمه کتاب بعدی، بیست سال فاصله نمیافتاد شاید حالا گنجینهای که بهمن فرزانه برای فارسی زبانها به ارث گذاشته، غنیتر بود.