فلسطینی ها طی سال های اخیر شاهد موقعیت های سختی بوده اند، اما در بیشتر مواقع موفق شده اند حس همدردی برادران عرب خود و بخش اعظم جامعه بین المللی را جلب کنند. آن ها حق هستند و بی عدالتی انجام شده در مورد آن ها از سال ۱۹۴۸ تاکنون، غیرقابل انکار است. تنها شکاکین هستند که با اهدافی خاص به دنبال رد این بی عدالتی هستند.
همین را باید در مورد بی عدالتی که طی قرن ها در حق یهودیان روا داشته شده، نیز بگوییم. متاسفانه امروز دو دسته از مردم متضرر شده اند: فلسطینی ها و اسراییلی ها. آن ها در یک بحران وجودی درگیر شده اند. این اتفاق به خاطر از میان رفتن صداهای متعادل و عقلایی رخ داده و دو طرف با فکر رسیدن به پیروزی بر طرف مقابل یا حتی آزار طرف مقابل تسخیر شده اند.
جرات می کنم و می گویم که بیشتر پس رفت هایی که فلسطینی ها دچار آن شده اند تا حدی به خاطر از دست دادن اعتماد آن ها به جامعه بین المللی است. به اعتقاد آن ها جامعه بین المللی به شدت نسبت به دشمن آن ها احساس نزدیکی می کند و در قبال این مساله سوگیری دارد. «ملت عرب» چند پاره که خود در لبه سقوط قرار گرفته نیز مردم این سرزمین مصیبت زده را ناامید کرده است.
می خواهم بدانم بهانه اسراییل برای سقوط از «دموکراسی» به «نظامی گری» چیست. اسراییل با وجود اینکه در زمان جنگ ۱۹۶۷ مرزهایش به صورت دو فاکتور مشخص شد، چند عملیات نظامی موفقیت آمیز داشته که به اشغال سرزمین های بیشتر منجر شده است.
فلسطینی ها تاکنون نتوانسته اند طبیعت جنبش صهیونیسم را درک کنند. این حس اکنون در میان آن ها به نسبت سال های اولیه تاسیس کشور اسراییل، شدیدتر هم شده است؛ هر چند مقصر تنها فلسطینی ها نیستند. زمانی سراسر جهان عرب از سرخوشی ناشی از «عربیسم» پر شده بود. هرچند هیچ گاه مفهوم آن تبیین نشد و دنبال کنندگان در واقع به دنبال وهم و خیال بودند. اعراب در جستجوی «یک ملت واحد عرب صاحب یک پیام ابدی» که «از اقیانوس هند تا خلیج» گسترده شده باشد، حاضر بودند برخی ارزش های اساسی انسانی را هم قربانی کنند: عزت و آزادی.
عربیسم، خصوصا گونه انقلابی آن، با دو ویژگی منفی همراه شده است: عوام فریبی و فرصت طلبی سیاسی. ظالمان انقلابی ما در این گوشه از جهان به خوبی موفق شدند از این دو استفاده کنند و بر عقب ماندگی، قبیله گرایی و فرقه گرایی خود روکشی شیشه ای بکشند.
فلسطینی ها بخشی از جهان عرب هستند، اما مقاومت فلسطین به طور مستقیم تحت تاثیر منافع اعراب قرار گرفت. پس از شکست ۱۹۶۷، چندین کشور عربی به جای آن که از سازمان آزادی بخش فلسطین به عنوان تنها نماینده قانونی مردم فلسطین حمایت کنند، سازمان های دست نشانده خود را زیر چتر این سازمان ایجاد کردند. فلسطینی ها مثل بسیاری از عرب ها، از اعضای فعال «جنبش آزادی خواه بین المللی» بودند و در برابر «استعمار» و «امپریالیسم» مقاومت می کردند. آن ها خط تقابل شوروی و چین در برابر غرب استعمارگر و امپریالیست بودند.
دو برهه تاثیرگذار در مبارزه فلسطینی ها مرگ جمال عبدالناصر، دومین رییس جمهور مصر، و تصمیم انور سادات برای نزدیکی بیشتر مصر به ایالات متحده بود. نزاع بین بعثی های بغداد و دمشق، و رقابت بین لیبی معمر قدافی و سودان غفار نیمیری بر سر اینکه کدامیک جانشین حقیقی خرقه «عربیستی» ناصر است، دیگر فاکتورهای مهم موثر بودند.
سادات که خود را «رییس جمهور زاهد» می خواند، تصمیم گرفت از نیروهای اسلام سیاسی استفاده کند و آن ها را به عنوان اسلحه ای در مقابل بازمانده های ناصریسم و خاموش کردن نور عربیسم به کار گیرد. در این زمان بود که بار دیگر جنبش فلسطین تحت تاثیر قرار گرفت. توافق های کمپ دیوید ضربه دیگری به رویای عربیسم بود و باعث شد در کنار جنبش فتح و سازمان های چپ گرای ضعیف آن زمان، جنبش حماس سر بر آورد.
در این دوره، از طرف اسلام سیاسی تهدیدی متوجه اسراییل نبود، بلکه این اسراییل بود که به درگیری های داخلی در جهان عرب، بین اسلام گرایان از یک سو و عربیست ها و چپ ها از سوی دیگر دامن می زد. ایالات متحده هم تمایل داشت اسلام سیاسی را مورد حمایت قرار دهد. ایالات متحده حتی از برخی عناصر جهادی حمایت می کرد، مثل آنچه در افغانستان در دهه ۱۹۸۰ شاهد بودیم. این بدین معنی است که در برهه ای، شکل گیری حماس از دید برنامه ریزان استراتژیک اسراییلی و آمریکایی که در آن زمان می خواستند هرچه زودتر دوره جنگ سرد را به نفع غرب به پایان برسانند، یک اتفاق مثبت بود.
بعدها سقوط شوروی و لغو پیمان ورشو قاعده بازی را عوض کرد. با پایان جنگ سرد، از نفوذ چپ ها در جهان عرب و اسلام کاسته شد و هویت ملی عربی در برابر قدرت گرفتن اسلام سیاسی در پناه حمایت غرب، رنگ باخت. نیروهای جهادی افغان زمانی بیدار شدند که فهمیدند غرب از آن ها به عنوان ابزاری برای مبارزه با کمونیسم شوریی استفاده می کرده است. در واقع زمانی که غرب احساس کرد دیگر به نیروهای جهادی نیازی ندارد، استراتژی خود را تغییر داد و تصمیم گرفت غول چراغ را بار دیگر به بطری اش بازگرداند.
در دنیای پس از جنگ سرد، عکس العمل نیروهای جهادی هم در انجام عملیات استشهادی در سراسر جهان و حتی در خاک ایالات متحده و حمله به نیویورک و واشنگتن در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ بود. از آن زمان به بعد، بازی به شدت تغییر کرد و در خاورمیانه، اسراییل ناگهان خود را در مقابل طوفان دید.
اسراییل در برهه ای خود را در کنار متحدان غربی اش در معرض تهدید انقلاب «خمینیست ها» در ایران می دید، اما زمانی که خود را جزیی از درگیری بین ایالات متحده و ایران یافت، رفته رفته به اصلاح استراتژی منطقه ای خود دست زد. دست راستی های اسراییل که با اصل «زمین در برابر صلح» موجود در روند صلح اعراب-اسراییل مخالف هستند، اکنون به صورت تلویحی به جنگ داخلی اسلام بین سنی ها و شیعیان منطقه دامن می زنند. این نکته را همچنین می توان در حمایت پنهانی غرب از رژیم بشار اسد که از سوی ایران نیز حمایت می شود، دید. علاوه بر این ها، ایالات متحده خود نیروی محرکه سقوط حکومت صدام حسین در عراق بود.
رهبری ایران به شدت عملگرا است و به این نتیجه رسیده که فعلا با اسراییل دارای اشتراک منافع است. رسوایی ایران-کنترا یکی از اولین علائمی بود که نشان از عملگرایی تهران داشت؛ بر اساس این ایده که «دشمن دشمن من، دوست من است.» اشتراک منافع اسراییل و ایران در جنگ با «تروریسم» از سوی تل آویو و جنگ با «تکفیری ها» از سوی ایران نمایان شده است.
بهایی که اکنون اسراییل طلب می کند، به سادگی امکان تشکیل کشور فلسطینی را منتفی می کند. این اتفاق با تضعیف یک قدرت سیاسی میانه رو در حال سقوط، به نفع یک جنبش مسلح اسلام گرا رخ می دهد. در منطقه هم اسراییل نیاز دارد که حتی شده برای مدتی کوتاه، ایران از گروه های دست نشانده اش در لبنان، سوریه و عراق برای مراقبت از مرزهایش استفاده کند. در مقابل، ایران کنترل کامل منطقه مشرق عربی از خلیج تا مدیترانه را می خواهد؛ ایران همچنین مدعی رهبری مسلمانان جهان تحت عنوان «اتحاد امت اسلام» است.
در حال حاضر، به نظر نمی رسد اسراییل مخالف خواسته ها و اقدامات ایران باشد، چرا که اگر تهران بتواند مرزهای این کشور را محافظت کند، در واقع سود برده است. اسراییل حتی سود بیشتری خواهد برد اگر شکست تهران باعث شدت گرفتن جنگ داخلی اسلام شود.
تراژدی غزه را تنها می توان از این زاویه درک کرد.