برای دومین بار از کنار دو تپه بزرگ و خاموش دخمه گذشته بودم ولی هیچگاه فکرش را نمی کردم که سال ها پیش دو نفر شاید هر روز به همراه انسانی که دیگر جانی در بدن نداشته بر فراز این تپه ها رفته و تنها باز می گشتند، شنیدن خبر زنده بودن آخرین بازمانده سالار ها، شغلی که دیر زمانی است به فراموشی سپرده شده بسیار برایم لذت بخش بود؛ مردی که شاید هیچ کس به اندازه او جزییات این دو مکان را نداند.
دخمه یا همان گورستان زرتشتیان قدیم در انتهای جنوبی شهر یزد در حوالی منطقه صفائیه در بالای این دو تپه نسبتا مرتفع قرار دارد. این مکان تا چند سال قبل از چند کیلومتری به راحتی قابل دیدن بود اما حالا تا نزدیکی آن خانه ساخته اند. زمانی که به در ورودی دخمه رسیدم به دنبال پیرمرد دستار بر سر به همراه یک قاطر می گشتم اما موفق به یافتنش نشدم ناامیدانه در حال بازگشت بودم که ناگهان چند توریست که در حال عکس گرفتن با یک پیرمرد بودند نظرم را جلب کردند. خودش بود شهریار فرودی، آخرین سالار برج خاموشان. با خوشحالی خودم را به او رساندم و سلام کردم اما آنقدر سرش شلوغ بود که حتی فرصت یک نگاه هم نداشت چاره ای جز صبر نبود.
ترجیح دادم در آن مدت به سراغ نگهبان دخمه بروم و از او هم اطلاعاتی بگیرم وی می گفت: در این محل دو عمارت سنگی مدور برج مانند به نام دخمه وجود دارد که یکی از آنها قدیمیتر و دیگری جدیدتر است. برج قدیمی به نام سازنده هندی آن مانکجی هاتریا نام گرفته است و برج جدیدتر که در دوره قاجاریه ساخته شده، گلستان نام دارد. در وسط این دو دخمه نیز چاله ای سنگی وجود دارد که زرتشتیان مردگان خود را در آن قرار می داده اند اما از زمانی که شهر پیشروی کرد و دیگر اجازه قرار دادن مردگان در دخمه از زرتشتیان گرفته شد.
شهریار صبح ها می آید و غروب به خانه برمی گردد ولی پیش از آن یعنی تا حدود سال ۱۳۴۴ سالارها اجازه خروج از این مکان را نداشتند به بیانی دیگر قرنطینه و از دیدن شهر محروم بودند. به گفته او، سالها پیش همکار شهریار فوت کرد و حالا پیرمرد، آخرین سالار این دخمه است. نگهبان در ادامه صحبتش اضافه کرد: در گذشته سالار به کسی گفته می شد که جسد مردگان را غسل می داد و بالای برج می برد تا طعمه کرکس ها شود.
وی در پایان با یادآوری مقدس بودن سه عنصر آتش و آب و خاک در آیین زرتشت گفت: در گذشته زرتشتیان معتقد بودند اگر جسد را مدفون کنند خاک را آلوده ساختهاند و اگر در آب غرق کنند آب را ناپاک نمودهاند و اگر در آتش بسوزانند با آلوده ساختن این فروغ آسمانی بزرگترین معاصی صورت گرفتهاست. پس باید اجساد را بالای برجهای خاموشی قرار داد تا توسط پرندگان و لاشخوران در معرض نابودی قرار گیرد.
جالب به نظر می رسید؛ مطمئن بودم پیرمرد دستار بر سر، حرف های جالبی در دل دارد که شاید هیچ کس دیگر حتی این نگهبان از آنها اطلاع نداشته باشد پس یک ساعتی خودم را سرگرم کردم. اتوبوس توریست ها که حرکت کرد پیرمرد هم صندلی فلزیش را برداشت و گوشه ای نشست .به سمتش رفتم، چین و چروک چهره و قامت خمیده اش نشان می داد بالای ۸۰ سال سن داشته باشد.
خودم را معرفی کردم و خواستم تا از خودش بگوید ابتدا انگار حواسش خیلی به من نبود ولی مدتی که گذشت شروع کرد به حرف زدن. از او خواستم تا قدری درباره خودش و این شغل برایم بگوید پیرمرد هم با لهجه ای شیرین گفت: ۴۵ ساله بودم که سالار این دخمه بیمار شد و برای عمل جراحی به تهران رفت نمی دانم چرا ولی موقتا من جایگزین او شدم اما سالار، دیگر برنگشت و من ماندگار شدم. شاید قسمت من هم این بود البته ناراضی هم نیستم، تا سال ۴۴ که شهر جلو آمد و دیگر نمی شد مردگان را در دخمه بگذاریم من ۲۴ سال بود که شهر را ندیده بودم. از آن زمان به بعد هم شروع کردیم به دفن کردن اجساد در قبرستان. هنوز هم من آنها را غسل می دهم و در خاک می گذارم.
از سالار خواستم تا در دخمه نهادن مردگان را توضیح دهد و او گفت: ابتدا مرده را غسل می دادیم و وقتی نماز میت خوانده می شد او را بالای دخمه می بردیم و کفنش را پاره می کردیم لاشخورها و دیگر پرندگان هم شروع به خوردن گوشت هایش می کردند، آنها کاری به ما نداشتند و تا زمانی که از دخمه خارج نمی شدیم سراغ مرده نمی آمدند وقتی هم تعداد مرده ها به ۱۰ یا ۱۲ تا می رسید به آنجا بازمی گشتیم و استخوان و کفن ها را درون چاله می ریختیم،
بعد هم با اشاره به دخمه ها ادامه داد: نگاه کنید اینجا دو دخمه است اولی که پر می شد مردگان را در دخمه دوم می گذاشتیم تا آن یکی خالی شود بعد هم دخمه اول را تمیز می کردیم. البته وقتی استخوان ها را در چاه می گذاشتیم روی آنها تیزآب می ریختیم تا چیزی از استخوان ها باقی نماند و میکروب در هوا پخش نشود.
از او پرسیدم آیا تنها تمام این کارها را انجام می داده که پاسخ داد: نه ما دو نفر بودیم که حمل مرده ها را بر عهده داشتیم، سالها پیش همکارم از دنیا رفت البته شستشوی خانمها را خانم انجام می داد ولی حمل بر عهده مردها بود. من حتی پدر و مادر خودم را هم غسل دادم و به دخمه بردم شاید قسمت من هم همین بود.
وقتی با تعجب دلیل اعتقاد به خورده شدن مرده توسط پرندگان را پرسیدم، گفت: آن زمان مرگ و میر خیلی زیاد بوده فرصت دفن کردن نبوده است لاشخورها هم زیاد در این حوالی پرواز می کردند پس ظرف مدت ۴۸ ساعت و قبل از این که میکروبی در هوا پخش شود مرده را تجزیه می کردند و گوشت هایش را می خوردند بعد هم با لبخندی گفت: اصل کردار و رفتار آدم است در هر صورت با مرگ چیزی از او باقی نمی ماند.
به گفته شهریار، از سال ۴۴ دیگر این دخمه تنها به عنوان یک محل دیدنی مورد استفاده قرار گرفت و مردگان از همان سال به ردیف در گورستان دفن شدند و هر کس بخواهد مرده اش را پیدا کند تنها کافی است سال وفات او را بداند زیرا همگی به ترتیب خاک شده اند و سنگ نوشته آنها نیز در بالای سرشان قرار دارد.
از او پرسیدم آیا کسی جز شما اجازه ورود به دخمه را داشت؟ سالار هم پاسخ داد: هیچ کس جز ما حق داخل شدن به دخمه را نداشت و تا قبل از دفن کردن مرده ها هم هیچ کس نمی دانست مرده اش کجاست تنها می توانستند دم دخمه خدابیامرزی بدهند و نماز بخوانند.
همانطور که پیرمرد در حال صحبت بود اتاقک های دامنه دخمه که تابلویی بر سر در هرکدام از آنها بود توجهم را جلب کرد از سالار پرسیدم و او اینگونه گفت: به این ساختمانها خیله می گفتند، هر کدام متعلق به به طایفه ای از زرتشتیان ساکن یزد بوده است مثل اهالی مریم آباد، نصرآباد و دیگر محله ها. آن زمان روستاها قبرستان نداشتند ما به آنجا می رفتیم مرده را غسل می دادیم بعد به اینجا می آوردیم اقوام فوت شده هم هر کدام اتاق مخصوص داشتند وقتی با مرده می آمدند مراسم و نماز میت را در این خیله ها انجام می دادند. البته قبل از توضیحات سالار جایی خوانده بودم که قدیمی ترین آثار باقی مانده از این خیله ها در ضلع غربی دخمه واقع شده و قدمت آن به عصر صفویه باز میگردد همچنین قدمت بقیه خیله ها هم مربوط به دوران قاجار است.
در پایان از او خواستم کمی از زندگی خصوصیش برایم بگوید شهریار هم با رویی گشاده ادامه داد: ۲۵ ساله بودم که ازدواج کردم ۵ فرزند دارم که همگی ازدواج کرده اند و هیچکدام شغل مرا ادامه ندادند پیش از آنکه این شغل را شروع کنم کشاورزی می کردم البته پدرم هم کشاورز بود اما از ۴۵ سالگی سالار شدم، در حال حاضر نیز که مردگان را دفن می کنند من غسل می دهم صبح ها می آیم شبها هم برمی گردم، دیگر هر کس باید از یک راهی نان بخورد البته همسرم خیلی دوست داشت به من کمک کند اما من اجازه ندادم نمی دانم چرا ولی دوست نداشتم.
پیرمرد حوصله اش تمام شده بود از جایش برخاست انگار دیگر وقت رفتن بود. من هم جواب سوالاتم را گرفته بودم از او تشکر کردم و او را با خاطراتش تنها گذاشتم.
آشنایی با این پیرمرد و شنیدن حرفهایش ناخودآگاه مرا به یاد سنتها و آداب و رسومی انداخت که به راحتی به بوته فراموشی سپرده شده و در لابلای زندگی ماشینی امروز گم شده اند. سنتهایی که بدون شک حفظ و ثبت آنها به عهده نسل ما است.