این را به افتخار “نادیا انجمن” می نویسم. دختر جوانی که هشت سال پیش و هزاران کیلومتر دورتر از جایی که من زندگی می کنم به قتل رسید.
داستان نادیا و چگونگی مرگ او، که یکی از امیدهای شعر فارسی بود را همین چند روز پیش شنیدم. داستانی که از زمان شنیدنش بغضی شده است در گلویم که نه فروخورده می شود و نه می بارد.
مرداد ۱۳۷۷ بود که عبدالمنان نیازی، یکی از سران اصلی طالبان در مسجد روضه مزار شریف خطبه ای فاتحانه خواند و پیامی واضح فرستاد. گفت که “هزاره ها سه راه بیشتر ندارند. یا بمیرند ، یا با امیر المومنین ملا محمد عمر بیعت کنند و یا اینکه به سمت ایران فرار کنند. تاجیک ها نیز دو راه بیشتر ندارند، یا راه تاجیکستان در پیش گیرند یا بیعت کنند و به تابعیت امارت اسلامی درآیند.
در آن جمع شاید کسی نبود که به گفته های خطیب نماز جمعه تردیدی به دل راه دهد. طالبان همین اواخر هزاران هزاره را در مزارشریف قتل عام کرده بودند. سازمان ملل رقم قتل عام را بالای ۵ هزار نفر اعلام کرده بود.
کار افغانستان تمام شده بود و تنها دره پنجشیر مانده بود که احمد شاه مسعود می خواست تا آخرین وجب از خاک افغانستان و تا آخرین فشنگ در برابر طالبان بایستد. ارتش مسعود تنها دو هلی کوپتر قدیمی و فرسوده داشت که کار یکی از انها آوردن نان از تاجیکستان بود.
ملای طالب، چندان نیازی نمی دید تا در این خطبه مهم درباره “زنان” حرفی بزند. زنان موجودیت داشتند اما موضوعیت نداشتند. این البته در مورد کلیت جامعه زنان افغانستان بود، نه مثلا زنان هزاره که گاه به عنوان غنیمت و کنیز اسلام میان مجاهدین طالب تقسیم می شدند.
در آن تابستان “نادیا انجمن” تنها هجده سال سن داشت و ساکن هرات که سقوط کرده بود. طالبان که آمدند مدارس را تعطیل کردند. بعدها مدارس را بازکردند البته تنها برای پسران، پسرانی که می بایست دستار به سر می بستند و اینگونه خود را متعهد به “امارت اسلامی افغانستان” نشان می دادند.
مدرسه ها اما برای دختران بسته شده بود، پوشیدن برقع اجباری شده بود و خروج زنان بدون مردان محرم از خانه ممنوع بود. برگزاری نمایش قطع دست و پا و اعدام در هر گوشه شهر رونق داشت و جنازه هایی که وارونه از پایه های برق آویزان بودند شهر بی روح را نظاره می کردند. نادیا اما در دنیای دیگری بود. او عاشق شعر بود. فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، حافظ، مولانا، سعدی.
نادیا در خانه جلسات گلدوزی برای زنان هراتی راه انداخت. اما در این جلسات فقط گلها نبودند که بر روی پارچه ها شکفته می شدند. شعر و ترانه بود که بر روی سپیدی کاغذ ها گام بر می داشتند. خواندن بود، نوشتن بود، شعر گفتن بود. همه آن چیزهایی که برای زن افغان ممنوع شده بود در خانه “نادیا”ی ۱۸ ساله رونق داشت. فانوسی در هرات شب زده.
خلافت امیرالمومنین ملا عمر اما دیری نپائید. ارتش آمریکا به کمک بازماندگان مسعود آمد. جت های آمریکا از آسمان طالبان را می کوبید و یاران مسعود بر روی زمین طالبان را به سمت مرزهای پاکستان عقب می راند. مزارشریف اولین شهری بود که سقوط کرد و دوباره کوچه ها پر از کودکان بادبادک باز شد. گرچه برخی از انها یک دست یا یک پای خود را در جنگ از دست داده بودند. یا برایشان از پدر و مادر فقط نام و خاطره ای باقی مانده بود. اما هر چه بود شهر آزاد شده بود، حالا زنان ترسان و لرزان چهره های خود را نمایان می کردند و به آفتابی که می رفت تا سیاهی را از سر شهر و میهنشان دور کند سلام می کردند. دختران دوباره روانه مدرسه شدند و همه از پایان سیاهی و آمدن صبح سخن می گفتند.
نادیا این بار سرافرازانه راهی دانشگاه هرات شد تا “ادبیات فارسی” بخواند. چه کسی لایق تر از او؟ او شاگرد اول دانشکده ادبیات و علوم انسانی شد و شعرهایش رونق هر محفل و انجمن. یکی دو سالی که از آزادی افغانستان گذشت در راهروهای دانشگاه بود که به مردی دل بست. “فرید مجید نیا” یکی از کارکنان دانشگاه هرات بود. در پائیز ۱۳۸۲ بود که نادیا به پای سفره عقد رفت. اما آرام آرام پایش از انجمن های شعر قطع شد. همان آزادی که در دوران سیاه حکومت طالبان داشت هم از او گرفته شد. چه طنز سیاه و تلخی. نه خانه اش دیگر محفل شعرهای خسته و دردمند زنان بود و نه خود دیگر همچون سابق پای ثابت هر برنامه شعرخوانی بود. دوستانش می گفتند که همسرش نمی گذارد که نادیا در میان شاعران حضور پیدا کند. روزها بر نادیا سخت و غمگین می گذشت. او که در دوران طالبان از پایان شب سیه و سپدی روز می گفت حالا نا امیدانه و افسرده می نوشت، از بی سرانجامی و نا امیدی می گفت:
نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم
چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم
چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم
من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر بباید به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پریدن نتوانم
گرچه دیری است خموشم، نرود نغمه ز یادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دایم به فغانم
روز پانزدهم آذر ۱۳۸۴ بود که هرات متوجه از دست دادن یکی از ستاره هایش شد. گفته شد نادیا، که یکی از عاشق ترین های شهر بود، زیر مشت و لگد همسر به قتل رسیده و قلب پر از غزل های زیبایش از طپیدن ایستاده بود.
نادیا متولد ۱۳۵۹ بود. او ۲۵ ساله بود که در مزاری کنار مزار “خواجه عبدالله انصاری” به خاک سپرده شد. از نادیا پسری پنج ماهه ای به یادگار ماند به نام “بهرام سعید” که این روزها باید هشت ساله باشد. درست به شماره سالهایی که از مرگ مادر می گذرد. درست به اندازه سال هایی که میان ما و نادیا فاصله افتاده است.