
منزل علیشاه مولوی در اولین روز که ما را تنها گذاشت ۱۵ اسفتد ۱۳۹۲ تهران
شاید هیچ چیزی خسارت بارتر از مرگ یک شاعر نباشد؛ هنوز جامعه ادبی ایران داغدار از دست رفتن بهمن فرزانه بود که مرگ علیشاه مولوی در اواخر این هفته، داغی دیگر برجای گذاشت.
اهالی ادبیات پس از شنیدن خبر درگذشت این شاعر، با نوشتن استاتوتسهایی ابراز تأسف و همدردی کردهاند.
عباس مخبر، مترجم و نویسنده، به یاد علیشاه مولوی که شعری از ابتهاج را در صفحه فیسبوک خود نوشته است:
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و در یغا که درین بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است
شهرام اقبالزاده، نویسنده کودکان و نوجوانان، نیز با نقل همین شعر نوشته است: «زندگی انسان پدیده غریبی است… اهل هنر و ادب نسل ما یک به یک میروند. درهمین چند هفته بهمن فرزانه، منصور کوشان و حالا هم علیشاه مولوی شاعری انسان و انسانی شاعر، اما نه تنها نقششان بر صفحهام در “رخنامه” که داغشان بر لوح دل باقی است.»
میگویند علیشاه مولوی، در اعتراض به سانسور آثار خود را به صورت رسمی منتشر نمیکرد. حالا پس از مرگش آن طور که اسدالله امرایی، مترجم، در فیسبوک خود نوشته، خانوادهاش تقاضایی برای دفن در قطعه هنرمندان نیز نکردهاند.
آقای امرایی نوشته است: «آقایان و خانمهایی که به جای خبررسانی منویات قلبی خود را «خبر» میکنید. بدانید و آگاه باشید که خانواده علیشاه مولوی نه علاقهای به دفن علیشاه در قطعه هنرمندان داشتند و نه تقاضایی تسلیم کرده بودند. تعدادی از دوستان ایشان پیگیر موضوع بودند و بعد از اینکه از عدم تمایل خانواده ایشان مطلع شدند پیگیری موضوع را متوقف کردند.»
احمد نادمی، شاعر، نیز به بهانه از دست رفتن علیشاه مولوی، یادی از احمد عزیزی، دیگر شاعر ایرانی کرده که این سالها در بستر بیماری است: «پانزدهم اسفند ۸۶، احمد عزیزی به بستر بیماری رفته و هنوز برنخاسته است. این سال ها بارها ملکوت تکلم و کفشهای مکاشفهاش را مرور کردهام و هربار حیرت و حسرت کشیدهام. چند سالی است که در تدارک کتابی هستم که مجموعهای است از بررسی شعر او توسط دوستان شاعرم… دیدن شاعر روی تخت بیماری تلخ است، خیلی تلخ…»
اما بهزاد خواجات، شاعر، به بهانه مرگ علیشاه مولوی، مطلبی انتقادی در صفحه خود نوشته است:
«با مرگ هر هنرمند مهربان میشویم، آه میکشیم و عکس او را رو میکنیم و بر جای خالیاش اشک میریزیم و به هم تسلیت میگوییم اما فردا و پس فردا که شد باز با هم غریبهایم، پشت سر یک دیگر صفحه میگذاریم، برای هم توطئه میچینیم و کلی تهمت ادبی و بیادبی نثار هم میکنیم. ایدههای خود را کردهایم کرگدن و آنها را قلم دوش گرفته، با خود تاب میدهیم. اصرار داریم که ما بزرگیم و دیگران کوچکتر از ما، اصرار داریم که نبودن دیگران، بر رونق ما اضافه میکند. نمیدانیم در هر چرخ زمین، هستی، ریزتر از قبل میشویم و هیچ کم نداریم از تمام دیکتاتورهای تاریخ، در تشنگی به قدرت؛ تنها، شمشیرمان را وانهاده و قلمی در دست گرفتهایم. مدتها است که به راز سکوت و انزوای خیلیها پی بردهام، گوشه گرفتن و آب شدن بر دفتر خویش و دوری از آدمها، آدمهایی با جلد شدیدن شاعرانه و فهیم، اما پر از هروله ائتلاف نازیسم و مغول. وادردا!»
همچنین در صفحات برخی از اهالی ادبیات در فیسبوک، اطلاعیه کانون نویسندگان ایران به مناسبت درگذشت علیشاه مولوی منتشر شده است:
«علیشاه مولوی (۱٣۹۲- ۱٣٣۱)، شاعر و عضو دلسوز و پیگیر کانون نویسندگان ایران، بر اثر سکته مغزی درگذشت.
علیشاه در سراسر عمر نه چندان درازش همواره دغدغه آزادی بیان داشت و هیچ گاه فعالیت ادبی را جدا از مبارزه برای گسترش دامنه آزادی نمیدانست.
از علیشاه مولوی دفترهای شعر «نشانههای زمینی»، «شهید سوم»، «آواهای آغاز»، «از خلق و امپریالیسم»، «خلق نامه»، و سرانجام «کاملن خصوصی برای آگاهی عموم» منتشر شده است.
علیشاه از سانسور و لت وپار کردن حاصل عمر نویسندگان به دست سانسورچیان چنان نفرتی به دل داشت که هرگز حاضر نشد آخرین دفتر شعر خود «کاملن خصوصی …» را برای گرفتن مجوز به وزارت ارشاد بسپارد و از این رو به هزینه ی خود آن را چاپ و پخش کرد. در مقدمه کتاب نوشت «شعرهایم را فرزندانم میدانم، دوست نداشتم با سانسورچیها تنها بمانند، چون با آنها مثل بچههای بزهکار رفتار میکردند.
کانون نویسندگان ایران ضایعه درگذشت علیشاه مولوی را به خانواده و یاران او و جامعه فرهنگی مستقل کشور تسلیت میگوید و در مراسم بزرگ داشت او در کنار خانواده و یارانش حضور خواهد یافت.»
و در نهایت شعری سروده علیشاه مولوی را نقل میکنیم که پس از مرگ شاعر در فیسبوک منتشر شدهاند:
نمای نامرئی نزدیک
پنجره را برای ماه
و ایمیلام را برای امیلیانو زاپاتا باز گذاشتم
با سپیده، روی سایت صلح، عدالت و آزادی ـ صدایم کرد
یادم آمد به همین دلایل،
دوربین (الیا کازان) در برابرش زانو زده بود.
گفتم: هنوز هم، نظامیها رد اسب سپیدت را روی اینترنت تعقیب میکنند.
گفت: هنوز هم، نگران کودکان گرسنه مکزیکام.
گفتم: امیلیانو مرا ببخش،
دختری را که دوست داشتم،
به بهانه دیدن تو، به سینما بردم.
گفت: سکانس کلیسا، یادت هست؟
برای دیدن دختری که دوستش داشتم، خدا را بهانه کردم.
گفتم: چه باشکوه شده بود (مارلون براندو) وقتی که تو را بازی میکرد.
گفت: جهان چیزی برای ستودن نداشت، جز عشق

یودیت هرمان
اما این هفته، پیش از مرگ علیشاه مولوی، برخی از اهالی ادبیات استاتوسهای جالب دیگری نیز نوشتند. به عنوان نمونه، مهدی رستمپور که درباره یک نویسنده معاصر آلمانی نوشت:
«یودیت هرمان از نسل جدید نویسندگان آلمان، داستان درخشانی در ۳۳ سالگیاش نوشته که در آن، اندوه آلمانی را با ملال اسکاندیناویایی میآمیزد.
زن و مردی آلمانی با هم زندگی میکنند، اما رابطهای ندارند. آهنگهای عاشقانهای ساختهاند که خودشان معتقدند ابلهانه است. آلبوم را به تمام جشنوارههای موسیقی اروپا میفرستند. فقط از شهر کوچکی در شمال نروژ دعوتنامه میآید که آن هم کنسرتی در یک کلوب شبانه است با یک هفته جا و غذا؛ بدون دستمزد. تازه وقتی میرسند، جشنواره لغو شده!
هر دو اسکاندیناوی را دلگیر میدانند. زن معتقد است غیر از استکهلم، بقیه شهرهای شمال اروپا اول بندر بودند و چند کلبه ماهیگیری. بعدا کارخانه شیلات اضافه شده و چند خیابان با مرکز خرید.
با این وجود میمانند. انگیزهای برای بازگشت به آلمان ندارند. هنوز هفته سر نیامده، تصمیم میگیرند یک هفته هم با هزینه خودشان هم بمانند و اگر تیریپ خورد، برای همیشه!
زن و مرد حتی قصد ادامه فعالیت هنری را هم ندارند. در مهمانی، با مدیر جشنوارهای که لغو شده آشنا میشوند. رابطه مدیر و همسرش هم وفادارانه نیست.
با این همه، “عواطف انسانی” را باید بروز داد. بانوی آلمانی دلش میخواهد او و مرد نروژی به سرعت عاشق هم شوند و به نظر میرسد این اتفاق افتاده. همسر نروژی هم با مرد آلمانی.
آنها که با هم انگلیسی حرف میزنند، همان شب میگویند آی لاو یو، با هم میرقصند و … ؛ اما صبح، مرد نروژی تمایلی به تداوم رابطه ندارد. زنش هم هنوز لباس نپوشیده، مرد آلمانی را از خانه بیرون میکند.
روز بعد زن و مرد آلمانی با سردرد اما هوشیاری؛ به واژگان و احساساتی که در موقعیتی غیر حقیقی خرج شدهاند، میخندند. با این حال، باز راهی خانه زوج نروژی میشوند. دلشان میخواهد بروند داخل، اما میدانند شدنی نیست. همانجا در خیابان، توی ماشین، بی صدا سیگار میکشند و زل میزنند به سایههای زوج نروژی که پشت پنجرهاند.
آن بالاهای دنیا هم سعادتی نهفته نبود. باید برگردند آلمان»
احمد پرهیزی، روزنامهنگار و مترجم، نیز مطلب جالبی درباره والتر بنیامین، نویسنده و فیلسوف آلمانی، در فیسبوک خود نوشته است:
ژوئن ۱۹۴۰، مردی با گروهی یهودی، از هراس نازیها، پاریس اشغالی را ترک کرد و به سوی اسپانیا رفت. تنها راه کم خطر کوههای پیره نه بود. مرد، بیمار و ناتوان، لباسهایی شیکتر از آنکه به کار چنین سفری بیاید بر تن داشت، نیز وقاری ستایشبرانگیز در رفتارش بود که باعث میشد گروه او را «آقای پروفسور» صدا کنند، بیآنکه بدانند درخواست استخدام او در چندین دانشگاه اروپا به تازگی رد شده است. تا آن زمان او هیچ کتابی منتشر نکرده بود و طبیعی بود کسی او را نشناسد. بعدها دو نفر از کسانی که در این گروه بودند خاطرات خود را منتشر کردند: همه میخواستند بدانند آخرین ساعات زندگی یکی از بزرگترین متفکران مکتب فرانکفورت چگونه گذشته است. با این حال روایت آنها متناقض است و در برخی اقوالشان جای تردید است.
آن دو نفر اگر میدانستند «جنتلمنی» که همراه آن ها است، «والتر بنیامین» است شاید شب ۲۵ سپتامبر او را که از نفس افتاده و هر لحظه مرگش محتمل بود تنهای تنها بالای کوه رها نمیکردند. فردا صبح آنها بلافاصله بازگشتند تا بنیامین را با خود به شهر کوچکی در همان نزدیکی ببرند. «پروفسور» تنها ۴۸ سال داشت، اما به پیرمردی میمانست. بنیامین ساعت طلایش را تنظیم کرد: با وضع شکنندهای که او داشت باید ده دقیقه پیادهروی میکرد، سپس یک دقیقه نفس میگرفت و بعد ادامه میداد.
شصت سال بعد، من با دوستی که پدربزرگش از کودکان جان به در برده از هولوکاست بود، تصادفا از جادهای میگذشتیم. او به کوهی در نزدیکی ما اشاره کرد: «والتر بنیامین را میشناسی؟» گفتم: «بله…» با لبخندی گفت: «او یک شب قبل از مرگش را بالای همین قله گذرانده بود، فردایش ….»
بنیامین و گروه به مهمانخانهای کوچک رفتند که هنوز آثار جنگ داخلی اسپانیا در آن هویدا بود. امید آنها به دریافت پناهندگی ساعتی بعد رنگ باخت. افسری به آنها گفت که فردا صبح باید به پاریس برگردند، چون همین امروز قانون تغییر کرده است و کسانی که غیرقانونی وارد کشور شدهاند حق ندارند درخواست پناهندگی بدهند. روح شیطان سراسر اروپا را تسخیر کرده بود. ساعتی نگذشته بود که بنیامین با خوردن قرصهای مورفین خود را کشت.
مردی را که سراسر عمرش از جمله به یهودیت فرهنگی اندیشیده بود به شیوه کاتولیکها و در قبرستان خاص کاتولیکها در گوری نه به نام خودش بلکه به نام «بنیامین والتر» دفن کردند. یک سال بعد، دوست نزدیکش هانا آرنت وقتی به آنجا سری زد نشانی از چنین گوری نیافت: «هیچ چیز پیدا نکردم. نامش هیچ کجا نبود» اما به یاد او لوحی نصب کردند که بر روی آن جملهای از خود او نقش بسته است: «هر نشانهای از تمدن همزمان نشانه وحشیگری هم هست.»
یکی از همراهان بنیامین که خاطرات خود را از آن ماجراها مکتوب کرده جایی گفته که آنها سکههای طلایی داشتند که قرار بود جانشان را نجات دهد. «به “آقای پروفسور” گفتم این سکهها میتواند همه ما را نجات دهد. به من نگاه کرد بدون آنکه حرفی بزند. او از پاافتاده و ناامید بود.» دست نوشته آخرین اثرش که به گفته خودش «از جانش هم ارزشمندتر» است در همانجا گم و گور شد. در صورت جلسه دادگاه به شش عکس پاسپورتی، یک پیپ، ساعت طلا، پاسپورت، یک عکس اشعه ایکس، چند نامه، چند مجله، «مقداری کاغذ با محتوای نامشخص»، و کمی پول اشاره شده است. وقتی فاجعه این همه نزدیک باشد کاغذ پارههای یک استاد بی نام و نشان دانشگاه چه ارزشی دارد؟ بنیامین در جایی از فرانتس کافکا نقل کرده است: «امید بسیار است، بینهایت بسیار، اما نه برای ما.»