در فصل بهار و چند وقتی که از نوروز می گذرد تهران رنگ و بویی دیگر می گیرد. درخت های هرس شده خیابان ها سبز شده اند و از پاجوش های ریشه دار، جوانه ها سر زده اند. اینها همه مقدمات استقبال از یک مهمان است؛ مهمانی که اواخر فروردین از غنچه بیرون می آید و تا مدتی چهره تهران را زیبا میکند: مهمانی به نام اقاقیا. البته این مهمان معمولا در اوایل خرداد رخصتِ دیدار می دهد، اما تهران بی تاب زیبایی، بی حوصله تر از این حرف ها است.
اقاقیا، مأخوذ از واژه یونانی اکاکیا، زمانی بومی قاره آمریکای شمالی بود، اما حالا همشهری همه مردمان جهان است و بالغ بر بیست گونه مختلف دارد.
اقاقیای شهری برخلاف قوم و خویش بیابانی اش، خار و تیغ ندارد و گل هایش به کار پخت شیرینی و رنگ آمیزی ابریشم و پنبه و کاغذ می آید.
اقاقیا با هوای خشک و آفتابی سازگار است و نیاز چندانی به آب ندارد. خوشبختانه با هوای آلوده تهران هم کنار می آید. تنها چیزی که می خواهد باغچه ای است با خاک آهکی شیرین و حاصلخیز.
از هزاران سال پیش، ساحران برای جن گیری و جادو و نوشتن اوراد از صمغ اقاقیا بهره می گرفتند. امروزه معلوم شده است که اقاقیا منبع سرشار یک ماده روانگردان، یعنی دی متیل تریپتامین، است.
برای رهایی از بدی ها، دوازده گرم برگ یا گل اقاقیا را در یک فنجان آب جوش دم کنیم تا حال و احوالمان خوش شود.
اقاقیا قامت بلندی ندارد؛ نهایتا هفت متر، اما سایه سارش به بیش از پانزده متر می رسد. حیف است که از زیر این چتر گسترده رژه نرویم و چشم هایمان را با دیدن گل هایش نوازش ندهیم.
اقاقیا، این تاج طبیعت، این کاکل و زلف پریشان کوچه ها، این سوغات از آب گذشته، مرهمی است بر صورت غبار گرفته تهران و فرصتی است برای پرسه در شهری که ما را اسیر خود کرده است، و فرصتی است برای همقدمی با دوستی که از دیدن اقاقیا به یاد شعر شاملو می افتد:
می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم
از این گونه مردن
خیال گونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد