در بسیاری از زمانها و رویدادهای سیاسی مردم از نخبگان و روشنفکران جامعه انتظار موضع گیری و راهنمایی جدی دارند. اما این موضع گیری برای نخبگان چندان کار ساده ای است. آنها بر اساس منش و نگرش خود بر بسیاری از رویدادهای سیاسی نظر خاصی دارند که این رویدادها باید تا حدودی با نگاه و منش روشنفکران، همخوانی داشته باشد.

اما معمولا نخبگان تمایلی به اظهار نظر صریح نیز ندارند. در این گفت و گو که با دکتر رضا داوری اردکانی صورت گرفته وی ضمن بررسی این موضوع به ارائه دیدگاه های خود درباره جایگاه نخبگان در رویدادهای سیاسی و همینطور نوع نگرش آنها به وضعیت سیاسی جامعه پرداخته است.

پرسش: عموم انسان ها سیاست را امری مذموم می دانند و معمولاً بدان هم افتخار می کنند که «سیاسی» نیستند و هر چه با این صفت همراه باشد را کثیف و ناپاک می خوانند. در ابتدا می خواستم بدانم که درک و دریافت شما از مفهوم سیاست چیست؟ با این دریافت آیا می توان به راحتی از سیاست کناره گیری کرد؟

دکتر داوری اردکانی: اجازه بفرمایید نظر شما را قدری تعدیل کنم. من هم مثل شما بسیار کسان را می شناسم که سیاست را مذموم می دانند و از آن تبری می جویند یا به تبری از آن مفاخره می کنند اما مردمی که سیاست را مذموم می دانند همه صاحبنظر در سیاست نیستند بلکه چون زشتی ها در سیاست یا سیاست های زشت دیده اند سیاست را مذموم می دانند. من از جوانی مثل اکثریت مدرسه رفته های جهان توسعه نیافته گرفتار سیاست بوده ام یا به تعبیری به سیاست علاقه داشته ام و این علاقه یک علاقه اخلاقی بوده که خیلی زود به مسئله فلسفی مبدلّ شده است.

مع هذا اعتراف می کنم که همواره به سیاست با نظر بی اعتمادی می نگریسته ام. و این بیاعتمادی را در مقدمه ترجمه اثر کوچکی از آلبرکامو که چهل و چند سال پیش چاپ شد، اظهار کرده ام. حتی در سال ۱۳۵۹ که فکر می کردم زمان اعتماد به سیاست فرا رسیده است در مقدمه کتاب فلسفه چیست وضعی از سیاست های مذموم کرده ام اما این بی اعتمادی چندان در وجود من و در نگاهی که به توسعه نیافتگی داشته ام راسخ و ثابت شده است که به آسانی تغییر نمی کند. این بی اعتمادی از زمان کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ به خودآگاهی رسیده بود. یعنی دیگر یک حقیقت روان شناسی مربوط به شخص من نبود. من در آیینه کودتای ۲۸ مرداد شکست تاریخی جهان توسعه نیافته را دیدم.

وقتی مصدق شکست بخورد جمال عبدالناصر و سوکارنو چگونه پیروز شوند. اما اکنون که نظرم را در باب سیاست می پرسید شاید می خواهید بدانید که پس از شصت سال زندگی کردن با فلسفه در مورد سیاست چه می اندیشم و چه می گویم. به نظر من سیاست گرچه با علم نظری و تفکر و هنر تناسب دارد عمل و علم عملی است و از نظر نتیجه نمی شود.

نظر سیاسی غیرناظر به عمل هم اصلاً نظر نیست تا آنجا که درباره بعضی نظرهای بنیانگذار سیاست نیز با توجه به چگونگی تحققشان حکم باید کرد. مانیفست مارکس و انگلس یک نوشته زیباست و خواننده را به هیجان می آورد اما مارکسیسم در تحققش به صورت یک نظام قهر و خشونت و خفقان که در آن پژمرده شد درآمد. در آن نظام اگر کسانی از سیاست بیزار شده باشند بأسی بر آنان نیست.

در اتحاد جماهیر شوروی مردم دو گروه بودند یکی مأموران رسمی حزب و حافظان ایدئولوژی که برای تحقق بی واسطه غایات می کوشیدند اینها، لااقل در وهم و لفظ، فدائیان حزب و حکومت بودند و دیگر بقیه مردم که اگر در سالهای اخیر تاریخ شوروی از حکومت بیزار نبودند ظاهراً از اینکه زندگی خصوصی نداشتند، دلخوش نبودند. در مقابل در کشورهایی که با روش دموکراسی اداره می شود بی علاقگی به سیاست یک امر عادی و شایع است اما بی علاقگی با بیزاری تفاوت دارد.

در این کشورها نه کسی فدایی حکومت است و نه دشمنی با حکومت و بیزاری از سیاست چندان جایی دارد. به این اعتبار سیاست را دو قسم می توان دانست یکی سیاستی که همه جا حاضر است و وجودش در همه جا احساس می شود و بنام مردمان و بجای ایشان در همه امور دخالت می کند و دیگر سیاست نامحسوس که مردم جز در مواقع خاص وجود و اعمال قدرت آن را احساس نمی کنند.

این سیاست هرچه باشد مردمان را کمتر آزار می دهد، اما سیاستی که همیشه در همه جا و حتی در کنج تنهایی مردمان حاضر است به نحو مستقیم و غیر مستقیم آنان را از سیاست برّی می کند و اثر مستقیمش اینست که مجال زندگی خصوصی را از مردمان می گیرد و آنان را همواره در نگرانی نگاه می دارد و روحشان را مثل «خوره در انزوا می خورد و می تراشد. این سیاست چون همه چیز است و همه جا هست و دامنه اعمال نظارت و قدرتش وسعت دارد فرصت و رغبت و توان کافی برای ادای وظایف اصلی اش را ندارد و در نتیجه به نحو غیر مستقیم هم موجب بی سامانی و نارضایتی می شود.

معهذا نباید گمان کرد که بیزاری از سیاست مقدمه نفی آن باشد. سیاست امر ناگزیر است و با تفکر بنیانگذاری می شود. مردم می توانند مشاغل سیاسی را نپذیرند و در کار رسمی سیاست وارد نشوند اما عضو جامعه سیاسی کشورند.

پرسش: نخبگان جامعه معمولاً به سه دسته نخبگان سیاسی (اصحاب قدرت)، نخبگان اقتصادی و نخبگان فرهنگ و اندیشه (اعم از عالمان سنتی، دانشگاهیان و روشنفکران) تقسیم می شوند. نقش هر یک از این دسته نخبگان و به ویژه دسته اخیر در سیاست و سیاست ورزی چیست؟

پاسخ: علم و فرهنگ و هنر و سیاست و فلسفه هرجا باشند به نحوی نامحسوس و ناپیدا بهم بسته اند. پس نخبگان هر جامعه هم اگر در یک نظام متعادل در جایگاه خود قرار گرفته باشند با یکدیگر هماهنگی و همراهی می کنند. سیاستمداران و مدیران از آنجا که مرجع سامان دهنده امور اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی جامعه اند پیداتر و شناخته شده ترند اما در همه زمان ها و مخصوصاً در زمان ما اگر در جامعه ای تفکر و هنر و علم نباشد کار معاش مردمش سامان نمی یابد یعنی سیاستمدارانش هم موفق نمی شوند در بازی زندگی و بخصوص در دوران جهانی شدن مصرف، ظاهراً باید اقتصاد مقدم باشد بخصوص اقتصادی که هنر و زیبایی و علم و فلسفه را هم به بازار مصرف آورده است به این جهت میان زشت و زیبا و سطحی و عمیق، غیر اخلاقی و اخلاقی، اسارت و آزادی، جنگ و صلح و . . . فاصله ای نیست و شاید تفاوتی هم نباشد.

حیف که یکی از کوچکترین عیب های این وضع اینست که در معرض دگرگونی دائم است و از فردایش چیزی نمی دانیم و چه بسا که یک حادثه کوچک مثل خودسوزی یک نوجوان فقیر یا قطع چند درخت در یک پارک آرامش ظاهری آن را برهم زند. در این جهان چگونه می توان گروهی از نخبگان را بر گروه دیگر ترجیح داد. هنرمندان و سیاستمداران و دانشمندان و صاحبنظران و تکنوکرات ها و گردانندگان موسسات بزرگ مالی و اقتصادی همه مظاهر جهان خویشند و با امکانهایی که در جهان خود دارند کار می کنند وقتی راه تحقق این امکان ها بسته شود دیگر کاری از عهده آنها بر نمی آید.

آزادی و توانایی مردمان با درک و دریافت امکان هایی که فرا روی آنها قرار دارد تحقق می یابد در جهان مدرن چون دامنه امکانها از ابتدا وسعت داشته است این پندار و گمان پدید آمده است که هرکاری می توان کرد و به هر راهی می توان رفت و حتی گاهی می-پندارند که آینده را با هوس و خودرأیی می توان ساخت. البته این دعوی ها و داعیه ها را بیشتر از زبان اهل سیاست و ایدئولوژی می شنویم. بقیه گروه ها داعیه و دعوی کمتری دارند اما تأثیرشان کمتر نیست و مگر نه اینکه قوام جهان جدید به علم است و دانشمندان و دانشگاهیان در ساختن این جهان مقدمند.

پرسش: حضور اندیشمندان در سیاست را معمولاً با تجربه ی ناموفق افلاطون در سیراکیوز مقایسه می کنند. به نظر شما آیا هرگونه حضور اندیشمندان در سیاست ناموفق است؟ در این مورد توضیح بفرمایید.

پاسخ: متفکران معمولا در کار سیاست و عمل سیاسی وارد نمی شوند و اگر بشوند و بخواهند فلسفه را راهنمای عمل سیاسی قرار دهند شکست می خورند زیرا تفکر آغاز سیاست است و باید در خرد عمومی تحولی پدید آورد تا سیاست نو قوام یابد و کسانی از اهل عمل که از خرد عمومی بهره بیشتر دارند کار سیاست را به عهده گیرند. وانگهی احکام فلسفه ناظر به معقولات ثانیه اند و از آنها احکام عملی که از سنخ معقولات اولی هستند نتیجه نمی شود.

از جهت روانشناسی هم به قضیه باید توجه کرد. برای توضیح این معنی ذکر دو نکته مناسب است: ۱- تفکر چنان فشاری بر متفکر وارد می کند که شاید زندگی عادی او را مختل کند و حال آنکه سیاستمدار باید با آرامش و صبر به تدبیر امور جاری و عادی بپردازد.

عقلی که در این راه راهنمای اوست عقل فلسفه نیست بلکه سایه آن عقل است. نکته دوم اینست که عقل سیاسی مستقیماً از عقل نظری و از تفکر محض برنمی آید یعنی اولاً عقل یک صورت ندارد و هیچیک از صورتهای آن در جایی معین مضبوط نیست که هرکس بخواهد آن را بردارد و مصرف کند اینکه معتزله و دکارت گفته اند که هیچ چیز مثل عقل به تساوی میان آدمیان تقسیم نشده است به این معنی نیست که همه مردم بالفعل از حیث عقل مساویند که این تلقی ببداهت باطل است مقصود و مراد معتزله و دکارت در عین اختلاف نظری که داشتند این بود که همه مردمان به یک اندازه می توانند از عقل برخوردار باشند اما می دانیم که گاهی بعضی ملل و اقوام از درک و خرد و هنر بهره داشته اند و در زمانی از آنها کم بهره یا بی بهره بوده اند.

فیلسوفان پیام آوران خردند و مردمان را به توانایی ها و ناتوانی ها و امکان های خود و روابط و مناسباتی که می توانند داشته باشند متذکر می سازند آنها به بنیانگذاری سیاست مدد می رسانند اما خود کمتر از تصدّی شغل سیاسی اسقبال می کنند و نباید استقبال کنند.

پرسش: کسانی چون دکتر کاتوزیان معتقدند که به عللی تاریخی در ایران میان دولت و ملت شکافی عمیق رخ داده است. این داوری را تا چه اندازه صحیح می دانید و به نظرتان برای رفع این مشکل از اندیشمندان چه برمی آید؟

پاسخ: این درست است که میان دولت و ملت شکاف و گسیختگی هست اما همانطور که اشاره کردید این نه یک امر سیاسی بلکه بک وضع تاریخی است. دولت و ملت دو ماهیت ثابت و همیشه موجود در همه جا نبوده اند بلکه در تاریخ تجدد و در سیاست جدید و در نسبت با یکدیگر پدید آمده اند در جهان توسعه نیافته پیدایش دولت و ملت سیر طبیعی نداشته و به این جهت هرگز دولت و ملت بطور تام و تمام تحقق نیافته اند پس درست آنست که بگوییم در جهان در حال توسعه هرگز میان دولت و ملت پیوستگی و بستگی کامل نبوده است.

یگانگی نسبی دولت و ملت با پدید آمدن ملت در جهان تجدد حادث شده و در وجود دولت – ملت ها تعیّن یافته است. اما در جهان توسعه نیافته که قواعد و رسوم و سازمان های عالم جدید و مخصوصاً سیاست های سوسیالیسم و لیبرالیسم و استبدادهای جدید همه با هم بدون ارتباط با یکدیگر از غرب وارد شده است ملت و دولت چنانکه باید قوام و نظام ندارد. پس من با تأیید اصل نظر از آن دورتر می روم و می گویم برای اینکه قضیه را بهتر دریابیم اصل را بر گسیختگی بگذاریم و ببینیم آیا طی زمان، نسبت و رابطه میان دولت و ملت چگونه بوده و چه تحولی داشته است. کاری که صاحبنظران و اندیشمندان می توانند بکنند اینست که وضع تاریخی یکصد و پنجاه ساله اخیر را که تاریخ جدایی از گذشته و پیوستن به جهان جدید است روشن کنند و تنها در این صورت است که می توان نسبت میان دولت و ملت و امکان ها و دشواری های زمان کنونی را یافت و به بهره ای که از عقل و تدبیر داریم آگاه شد.

پرسش: معمولاً مردم ایران در تصمیم گیری های سیاسی کمتر به کردار روشنفکران و گفتار آنها و بیش تر به منافع شخصی و فردی خویش نظر میکنند. این امر چه پیامدی دارد و روشنفکران و اندیشیمندان چه باید بکنند تا عموم به ایشان اعتماد کنند و در بزنگاه های مهم از نظرات ایشان بهره بگیرند؟

پاسخ: درست است که مردم چندان به سخن روشنفکران گوش نمی کنند اما روشنفکران هم مردم را با تصوری که از کتاب ها و مقالات سیاسی بدست آورده اند می شناسند و کمتر پروای این را داشته اند که سخن برای چه گوشی می گویند ظاهرا گوش اکثریت مردم در طی صدسال اخیر چندان آماده شنیدن سخن روشنفکران نبوده است روشنفکران هم حرفهایی را که به گوششان خوش آمده بود می گفتند و می نوشتند و در شرایطی که مردم با معانی و مفاهیم سیاست جدید آشنا نبودند سخن روشنفکری اروپا را تکرار می کردند.

وقتی بناپارت در مصر در حضور جمعی از مصریان در ضمن سخن چیزی از آزادی گفت بعضی از حاضران پریشان شدند و پنداشتند که ژنرال آنها را غیر آزاد و برده می داند آنها با مفهوم جدید آزادی بیگانه بودند و لفظ و عنوان حر را به کسی اطلاق می کردند که برده نباشد ما هنوز هم چنانکه باید با مبانی و مبادی سیاست و اخلاق جدید آشنا نشده ایم زیرا نظم زندگی ما در عین جهانی شدن لااقل از حیث پیوستگی و وحدت با نظم زندگی جهان توسعه یافته تفاوت دارد سیاست و فرهنگ هم صرف علم نظری نیست بلکه آشنایی و شناسایی آن در عمل و با عمل حاصل می شود؛ روشنفکر هم که به نمایندگی از اهل نظر ناظر در کار سیاست است باید امکانهای عمل را بشناسد.