مهدی مرعشی

مهدی مرعشی

«مهدی مرعشی» یک بار در وبلاگش نوشته بود: «مهاجر است و انتظار همین تلفن‌های شنبه‌ها و یکشنبه‌ها که می‌گویند کی خوب است و کی خوب نیست و کی هست و کی رفته و گاه تلخ می‌شود با خبری تلخ، تلخ، تلخ… هر شنبه فکر می‌کنم به خانه‌هایی که اگر روزی برگردم باید بروم و درشان را بکوبم. انگار با هر خبر تلخ تعدادشان هی کمتر و کمتر می‌شود، نام‌ها خاطره می‌شوند و خاطره‌ها هم روزی محو می‌شوند.»

اما این نگرانی‌ها باعث نشده که نویسنده جوان در غربت از کار نوشتن دست بکشد.

خودش می‌گوید: «همیشه دستاویز من برای نفس کشیدن، نوشتن بوده، زمین هم اگر خورده‌ام دستم را گرفته‌ام به داستان و بلند شده‌ام.»

همین هم شده که در این سه سالی که از مهاجرت و سکونتش در کانادا می‌گذرد، رمان « داستان زرتشت» را منتشر کرده، رمان «رسم این زن سکوت است» را به ناشر سپرده، کارگاه هزارداستان مونترال را راه‌اندازی کرده و رادیو « این‌جا مونترال، عصر یکشنبه» را پایه‌گذاری کرده که هر یکشنبه برای شنوندگانش پخش می‌شود.

طرح روی جلد کتاب سمک عیار

طرح روی جلد کتاب سمک عیار

مهدی مرعشی، ایران هم که بوده؛ مجموعه داستان‌های «نفس تنگ» و «کتابت بهار» را منتشر کرد و داستان‌های سمک عیار را بازنویسی کرد و از ادبیات فرانسه و کبک هم چند تا کار ترجمه کرد.

عصای او به گفته خودش چه در ایران و چه در غربت، همیشه قلم بوده که کمک کرده تا خودش باشد:

شرق پارسی: از اینجا شروع کنیم که چرا تصمیم گرفتید به تنهایی رادیو راه بیندازید و هر یکشنبه برنامه تهیه کنید؟

مهدی مرعشی: کار من سال‌های سال برنامه‌سازی در رادیو بود. زمانی که به ناگزیر از رادیو درآمدم حسرت آن میکروفن و آن دیوارهای شیشه‌ای را با خودم همه جا می‌بردم. البته این حسرت «رادیو» در معنای کلی آن به عنوان یک رسانه و شاید تأثیرگذارترین رسانه‌ای بود که من می‌شناسم وگرنه در ایران ما رادیو آنی نبود و نیست که باید باشد یا ما فکر می‌کردیم باید باشد و من مثلاً بنشینم این جا حسرتش را بخورم!

در ایران امکان راه‌اندازی رادیوی آزاد نبود و نیست. یعنی اگر هم به فرض امکانش بود و مثلاً اینترنت بود، معلوم نبود بعد از اولین برنامه سر از کجا درمی‌آوری. به عنوان یک نویسنده فکر می‌کردم (وهنوز هم فکر می‌کنم) وقتی می‌گویی: برنامه فرهنگی، باید این برنامه به فرهنگی بپردازد که مستقل است و ملاک‌های خودش را دارد و این امکانش در رادیوی ایران نبود و نیست.

به هرحال، در سال ۲۰۱۰ که به اینجا رسیدم خواستم بروم سراغ حسرت‌هایم. هرکسی به هر حال حسرتی دارد، یکی از حسرت‌های من هم رادیویی بود که بشود آزادانه در آن از ادبیات حرف زد و بی ترس محتسب عاشق آن بود که رونده است.

دو سالی بیشتر به فکر و برنامه‌ریزی گذشت تا یک‌دفعه در سال ۲۰۱۲ دیدم برنامه رادیویی «اینجا مونترال، عصر یکشنبه» در یک عصر کمی تا قسمتی دلگیر یکشنبه (که برای ما غربت‌نشین‌ها همان دلتنگی عصرهای جمعه ایران را دارد) متولد شده و دارد راه می‌رود، شنونده پیدا کرده، شنونده‌هایش از برنامه انتظار پیدا کرده‌اند و دارد یک کارهایی می‌کند. خوب دیگر امکان ادامه ندادن نبود.

درست است که همه کارهای این برنامه رادیویی با من بوده اما هموار کردن راه فقط بر دوش من نبوده. همه آنهایی که شنیدند در هر جا که بودند و به‌خصوص ایرانیان مونترال که از هیچ حمایت معنوی فروگذار نکرده‌اند در شنیده شدن این رادیو مؤثر بوده. سمت دیگرش هم نویسندگان و هنرمندانی بوده‌اند که از این رادیو حمایت کرده‌اند، کار فرستاده‌اند، اجازه داده‌اند کارشان در این برنامه پخش شود و یاوری بوده‌اند در این راه.

[inset_right]برای لمس ادبیات بیهقی باید با او در کافه‌ای نشست، سیگاری دود کرد و قهوه‌ای نوشید، این طوری ادبیاتش را می‌شود حس کرد.[/inset_right]

من هم البته به آنچه می‌خواسته‌ام رسیده‌ام، یک رادیوی آزاد که در دل کلمات مست می‌کند، ادبیات را بی‌سانسور منعکس می‌کند و شعر و داستانی به گوش مخاطب می‌رساند که تنها معیارش خود اثر است نه قوانین مثلاً ارشاد اسلامی.

پرسش: کارگاه «هزارداستان مونترال» را هم برای رسیدن به حسرت دیگری برپا کردید؟ مثلا شاید پرداختن به داستان به زبان فارسی در جایی که از صبح تا شب دور و برمان به زبان دیگری حرف می‌زنند؟

پاسخ: راستش این روزها از برکت شرایط مملکت ما به هر کشوری که بروی آنقدر هموطن هست که دلت زیاد برای شنیدن زبان فارسی تنگ نمی‌شود. کارگاه را با این نیت برگزار کردم که در مونترال اهالی داستان را پیدا کنم و دور هم بنشینیم و داستان بخوانیم.

در ایران سالها پیش هرجا می‌رفتیم بنشینیم یا متهم می‌شدیم به خلاف شرع و فسق و فجور یا فعالیت سیاسی. محلی یا کتابخانه‌ای نبود برایمان، اگر هم بود بعد از یکی دو جلسه عذرمان را می‌خواستند. حتی در پارک هم اگر می‌نشستیم باید به کمیته جواب پس می‌دادیم. پس همان‌ وقت‌ها همان چند نفر دوست نزدیک که بودیم رفتیم و خزیدیم در خانه‌هامان و آنجا برای هم داستان خواندیم و حتی وقتی کتاب درآوریم هم این سنت با ما ماند. اگر بشود گفت حسرت، بیشتر حسرت داستان خواندن در هوای آزاد بود بی آنکه کسی بیاید و بگوید شما کی هستید و چه می‌کنید و چه می‌خوانید. اینجا می‌خواستم در هوای آزاد با دوستانم بنشینم و داستان بخوانم.

روال کارگاه «هزارداستان مونترال» را هم بر این گذاشتم که هر جلسه دو بخش داشته باشد، در یک بخش من یا هرکس دیگر یک مطلب در مورد داستان و عناصر آن بخواند (که در دوره‌های دیگر به جای عناصر مثلاً می‌نشستیم و یک داستان یا یک متن کهن ادبی می‌خواندیم) و در بخش دیگر هم هرکسی برای بقیه داستانی بخواند و بقیه نقدش کنند و این قسمت مهم‌تر هر جلسه بود.

به نظرم دوره‌های خوبی بوده تا الان. نویسندگان خوبی هم آمده‌اند و داستان‌های خوبی هم نوشته و خوانده‌اند و برای من معنیش این می‌شود که اینجا هم می‌توان به داستان فکر کرد و این خوب است. از سوی دیگر می‌شود فهمید که امروز داستانی که در این طرف می‌نویسیم به چشم مخاطبمان چطور است. این مخاطب‌های ما خیلی‌هاشان می‌روند ایران و برمی‌گردند و به گونه‌ای شاهد هر دو سو هستند.

و باز می‌شود در چشمان مخاطب‌مان بی پرده نگاهش را به کار خودمان ببینیم، خودمان را محک بزنیم و از همه مهمتر یادمان هم باشد که همه در «کارگاه» هستیم و کارگاه جای عرقریزان روح است و به قولی هم «استاد» در سلمانی مشغول سرتراشی است.

پرسش: ایرانی‌هایی که در این جور کلاس‌ها شرکت می‌کنند چه کسانی هستند؟ منظورم این است که واقعاً با کسانی که داستان نوشتن را جدی می‌گیرند طرف هستید یا آنهایی که می‌خواهند مثلا وقت گذرانی کنند یا به نظر خودشان یک کار فرهنگی انجام داده باشند.

پاسخ: راستش را بگویم با هر دو. گروهی هستند که در ایران هم به طور جدی به داستان پرداخته‌اند و اینجا هم به همان شیوه ادامه می‌دهند. در کارگاه‌ها فعالانه شرکت می‌کنند و داستان برایشان جدی است. حاصل این کارگاه‌ها پرداختن به دغدغه‌های مشترکی می‌شود و همه به نوعی با هم یک راه را می‌رویم. این ارتباط هم محدود به کارگاه نمی‌ماند. داستان است که می‌رود و برمی‌گردد. گروه دیگری هم هستند که شاید برایشان داستان به آن صورت جدی نبوده، نه اینکه سرگرمی باشد، اما «کار»شان نبوده، با این حال جدیت آنها هم در کارگاه‌ها دیدنی است. با دقت گوش می‌کنند، نظر می‌دهند و ایرادهای درستی هم می‌گیرند.

به هرحال فکر می‌کنم حاصل این کارگاه‌ها هیچ چیز که نباشد اضافه شدن خوانندگانی است که داستان را از این به بعد جدی‌تر می‌خوانند و صد البته کار نویسنده هم سخت‌تر می‌شود با خواننده‌ای که از این پس مو را از ماست داستانش بیرون خواهد کشید.

نکته دیگر خوانش متون کهن فارسی است. شاید جمع‌های کمی باشند که این کار را می‌کنند، اما واقعیت این است که ما روی شانه‌های بیهقی و عطار و عین‌القضات و مانند این‌ها ایستاده‌ایم، باید بشناسیمشان و باید آن ها را «امروز» و با زبان امروز بشناسیم چون بدون آنها زبان خودمان را نمی‌شناسیم، فرهنگ خودمان را نمی‌شناسیم. و این صرفاً یک جور مد یا تفاخر ادبی نیست، نیازی است که نمی‌شود از کنارش به سادگی گذشت. حاصل این کارگاه همین هم که بوده باشد من راضی‌ام.

پرسش: آقای مرعشی کار کردن روی متون ادبی کهن کار ساده‌ای نیست. وقت گیر هم هست و از آن مهمتر، راحت‌تر می شود عیار کار نویسنده را سنجید. منظورم نویسنده‌ای‌ست که روی چنین متونی کار می‌کند. مثل همان کاری که شما کردید و داستان سمک عیار را بازنویسی کردید. چقدر فکر می‌کنید این بازنویسی‌ها کمک کند به علاقمند کردن مخاطب عصر حاضر با ادبیات کلاسیک فارسی؟

پاسخ: کار ساده‌ای نیست اگر با آنها مانوس نباشیم. اما اگر کمی دنبالش رفته باشیم دیگر نمی‌شود از آن دل کند. لذت سعدی کم از محمود و گلشیری نیست و خیام و مولوی هم همان‌اندازه «حال» می‌دهند که فروغ و شاملو و نیما. مشکل مخاطب ما شاید این باشد که ادبیات فارسی را می‌خواهد از کتاب فارسی دبستان و دبیرستان یاد بگیرد.

معمولاً انتخاب متون در این کتاب‌های درسی و رسمی تابع سیاست حاکمیت است. ربطی هم به این رژیم و آن رژیم ندارد. هر نظامی برای خودش دنبال توجیهی در دل این متون می‌گردد. یعنی متون کهن ما هم قربانی نگاه ایدئولوژیک حاکمان سرزمینمان شده‌اند. هر متنی که به کارشان بیاید و بتواند توجیه‌گر بخشی از سیاستشان باشد خوب است. متون فارسی را کرده‌اند اشعاری در حد: نمک در نمکدان شوری ندارد! یا متونی که دانش‌آموز نمی‌داند چرا باید بخواند با آن همه «لغت و معنی تازه».

به نظرم این کار بازنویسی متون کار خوبی است و در ایران چند باری با چند ناشر انجام شده و نویسندگان خوبی هم در این زمینه کار کرده‌اند اما نمی‌شود گفت من اگر مثلاً با سمک عیار چنین کاری را کرده‌ام تمام شده. نه. قطعاً نویسنده و نویسندگان دیگری باز هم باید چنین کاری را انجام بدهند روی تمام متون کهن ما. هر نویسنده نگاه و قلم خودش را دارد. هر متن عتیق از زیر قلم هر نویسنده معاصر به شکلی درمی‌آید و این کاری است که به نظرم هر چند سال یک بار با پیشرفت زبان باید صورت بگیرد.

اگر نویسنده خوب متن را فهمیده باشد خوب می‌نویسد. خواننده هم اگر شیرینی کار را حس کند دنبال اصل متن می‌رود. اگر هم نرود، به هرحال حالا نگاهی دارد به متن، هرچند این نگاه با واسطه باشد. متن کهن هم پایه زبان ما است. خانه ما است. تا پایه محکم نباشد، بناهای دیگر استوار نخواهد ماند. کار من در بازنویسی و بازروایی سمک توجه به عناصر داستانی است که در این متن هست، نه از این بابت که مثلاً بگویم ما در چند صد سال پیش فلان چیز را داشته‌ایم! سمک عیار نمونه‌ کاملی از یک رمانس ایرانی است با تمام زیبایی‌هایی که از یک داستان انتظار داریم، با کشش‌ها و تعلیق‌ها و به‌خصوص زبان شفاف و پاکیزه‌ای که امروز هم خواندنی است. به هرحال باید با این مقوله از سر نیاز برخورد کرد نه از سر فضل‌فروشی. این تفاخرها ما را به جایی نمی‌رساند. غرض همان محکم کردن زمینی است که روی آن ایستاده‌ایم.

پرسش: خود شما انگار در دانشگاه ادبیات فارسی خوانده‌اید، اما بعید می‌دانم این علاقه به ادبیات کهن از دانشگاه آمده باشد. چون به نظر می‌رسد شیوه آموزش ادبیات در دانشگاه‌ها هم دست کمی از مدارس ندارد.

پاسخ: نه در مدرسه و نه در دانشگاه کسی به آدم ادبیات یاد نمیدهد! زبان را چرا. میشود گرامر یاد گرفت. می‌شود ریشه‌شناسی و چیزهایی از این دست یاد گرفت؛ اما حضور بیهقی در دانشگاه سخت است. یعنی نمی‌آید! یا بهتر بگویم راهش نمی‌دهند! برای لمس ادبیات بیهقی باید با او در کافه‌ای نشست، سیگاری دود کرد و قهوه‌ای نوشید، این طوری ادبیاتش را می‌شود حس کرد.

پرسش: اما در میان کارهای شما اثری هست که با بقیه فرق دارد: « داستان زرتشت». چه چیز در زندگی زرتشت شما را جذب کرد که داستانش را نوشتید؟

طرح روی جلد داستان زرتشت

طرح روی جلد داستان زرتشت

پاسخ: «داستان زرتشت» حاصل سال‌ها سرک کشیدن در متن‌هایی بود که به متون ایران‌شناسی معروف هستند. شاید یک روزی برای من هم یک جور تفاخر بود از آن جنس که به‌خصوص این طرف‌ها بسیار می‌بینیم اما خوشبختانه آن تفاخر خیلی زود و در چشم بر هم زدنی تمام شد و رفت پی کارش! یک سری چیزها اما ماند. زرتشت هم ماند.

برای من نه به عنوان یک پیامبر، به عنوان شاعری که گات‌ها را سروده بود. با آن نگاه روشن و آن موی ایرانی ریخته بر شانه‌ها که به خورشید و به نور می‌نگرد. شخصیتش برای من از همان سالها جالب بود. یکی که فقط از شادی حرف بزند. یکی که کار را ستایش کند، گندم را ستایش کند و یکی که شادی را حق مردم بداند و پیامبر هم باشد.

گات‌های زرتشت متن بسیار زیبایی است؛ افسانه و متن تاریخی هم در مورد زرتشت کم نیست. هرکسی هم روایتی دارد از او. من سال‌ها پیش فکر کردم که می‌شود داستانی در مورد او نوشت. داستانی که الزاماً تاریخی نباشد؛ اما در منطق داستانی خود قابل قبول باشد و از همه مهم‌تر ریشه در گات‌های او داشته باشد به عنوان متن پایه.

وقتی لابه‌لای داستان‌هام این کار را هم می‌نوشتم می‌دیدم به نظرم این داستان به تنهایی کافی نیست. داستان من «باید» با متن زرتشت درهم می‌آمیخت. من به شاهد نیاز داشتم برای صحنه‌هایم، برای نگاه زرتشت و برای همه چیز چون کار ساده‌ای نبود. من با شخصیتی روبه‌رو بودم که پیروانی دارد و باید به عقاید آنها هم احترام گذاشت، هرچند هرگز شما خشونتی از این مردمان به‌دین نمی‌بینید به‌فرض هم که با کارتان مخالف باشند.

اما باز هم می‌بایست طوری راه می‌رفتم که داستانم باورآیی خود را داشته باشد. پس به سراغ گاتها رفتم. زرتشت در صحنه‌هایی از داستان گات‌ها می‌خواند. این متن کهن ستون داستان هم شده، به هرحال این رمان هم حسرتِ نوشتن در مورد کسی بود که فکر می‌کنم برای همه ما ایرانی‌ها نمادی از چیزهای خوب است. از سوی دیگر می‌خواستم خواننده کمی هم متن اصلی بخواند، بداند گات‌ها چیست، زرتشت چه گفته. این هم برای من مهم بود.

پرسش: و فکر می‌کنم استقبال از کتاب هم خوب بوده؟

پاسخ: کتاب قرار بود در ایران چاپ شود. به گفته ناشرش در ایران کتاب دو بار رفت ارشاد و به طور کلی رد شد. یعنی دیگر از آن پی‌دی‌اف‌ها هم نداده بودند که از صفحه فلان تا فلان حذف شود و فلان کلمه و فلان پاراگراف. راحت کتاب را رد کردند. من اینجا در کانادا بودم و ترجیح دادم کتاب همین‌جا منتشر شود. نشر زاگرس مونترال کتاب را با کیفیت خوبی منتشر کرد. استقبال هم واقعاً خوب بود.

نظرهای خوبی داشتم از خوانندگانم. هنوزهم که می‌بینمشان یا تماس می‌گیرند، نکته‌ای در مورد کتاب می‌گویند. نسبت هم که ببندید بین جمعیت ایران و تیراژ کتاب و جمعیت کل ایرانیان خارج از کشور و تیراژ کتاب در این‌جا و در کشورهایی که ایرانی مهاجر دارد می‌بینید استقبال واقعاً خوب است. به هرحال «داستان زرتشت» کتابی بود که مثل نویسنده‌اش مهاجر شد اما خوب در این مهاجرت بالاخره جایی برای خودش پیدا کرد، میزی پیدا کرد تا بنشیند و بی‌دردسر قهوه‌ای بنوشد.

پرسش: آقای مرعشی از وقتی از ایران رفته‌اید، این دوری چه تاثیری بر کار نوشتنتان داشته؟ صرفنظر از مطالعاتتان به زبان فارسی و کلاس‌ها، چه چیز دیگری ممکن است روند کار یک نویسنده را در تبعید تهدید کند؟

پاسخ: من این تهدید را حس نمی‌کنم .شاید زمانی این تهدید بود اما امروز دیگر نیست. همه ما در کنار هم هستیم، مهم هم نیست در کدام کشور هستیم، در ایران، کانادا، اروپا، آمریکا، استرالیا یا هرجای دیگر. دولتها توانسته‌اند مرز بکشند بین مردم اما مردم این مرزها را می‌شکنند. من همانقدر از ایران باخبرم که از مونترال و کانادا. همانقدر با ایران و دوستانم در آنجا ارتباط دارم که با دوستانم در اینجا. این البته مختص من نیست که بی‌فیلتر اینترنت را چک می‌کنم. در ایران هم کسی نمی‌تواند جلو باخبرشدن مردم را بگیرد.

این‌جا مثلاً در کبک آتش‌سوزی می‌شود در ریل راه‌آهن، چند ساعت بعد تلفن ما از ایران زنگ می‌خورد! البته یادمان نرود که مهاجرت سخت است. خیلی هم سخت است به خصوص اگر مجبور باشی روی پای خودت بایستی، کار کنی، همه چیز را دوباره از صفر شروع کنی و جلو بروی. اینطور وقت‌ها نیاز به بقا می‌شود اولین نیاز تو. باید خیلی جان‌سخت باشی که قلم از دستت نیافتد. باید برایت نیاز باشد.

درواقع شرایط زبانی نیست که تو را تهدید می‌کند؛ این فشار غربت و زندگی در مهاجرت و تبعید است که گاه آن قدر کشنده می‌شود که نمی‌دانی چه کنی. من هم مثل خیلی‌های دیگر از آنها که پیش از من رسیده‌اند همه‌ این سختی‌ها را داشته‌ام و دارم و فکر میکنم تا در غربت هستم این گرفتاریها هم هست.

اما همیشه دستاویز من برای نفس کشیدن نوشتن بوده، زمین هم اگر خورده‌ام دستم را گرفته‌ام به داستان و بلند شده‌ام. در ایران هم همین بوده. در ایران هم زندگی سخت بوده و هست. در ایران هم تحقیر شده‌ایم شاید هزاران برابر بدتر از این‌جا، شهروند درجه هزار حسابمان کرده‌اند، و من باز دستم را گرفته‌ام به نوشتن و راه رفته‌ام. فکر می‌کنم خوب عصایی است این قلم؛ کمکت میکند تا خودت باشی، تا اصلاً حالا که قرار است باشی، به جبر زندگی یا کمی هم کنجکاوی که فردا چه می‌شود، باز «باشی». به نظرم هرکه در غربت می‌نویسد همینطور است. زندگی برای همه جدا افتاده‌ها سخت می‌گذرد، فقط شکل و شمایلش فرق میکند. عصای هرکسی هم البته با مال آن یکی فرق می‌کند.

پرسش: و حاصل این غربت نشینی در حوزه ادبیات چه بوده؟

پاسخ: حاصل این چند سال مهاجرت یکی رمانی بوده که باید تا چند ماه دیگر منتشر شود به نام: «رسم این زن سکوت است». تمام کارهایش تقریباً تمام شده و حالا باید منتظر مسائل فنی بود. رمانی بوده که محکمترین عصای من بوده در این چند سال. هر دو پابه پای هم همه‌جا رفته‌ایم، با هم حرف زده‌ایم، درددل کرده‌ایم، سیگار کشیده‌ایم و با هم راحت بوده‌ایم و خوشحالم که بالاخره این کتاب هم به دست خواننده‌هاش می‌رسد.

حسی است که دوست دارم با همه تقسیمش کنم و در عین حال دوست دارم نظرهای مخاطبانم را بشنوم. یک مجموعه داستان هم هست حاصل این چند سال. تا حالا چند بار جمع و جورش کرده‌ام و هر بار کار دیگری پیش آمده و از آن طرف هم دارد به تعداد داستان‌هاش اضافه می‌شود. این رمان دربیاید آن را هم آماده می‌کنم. داستان‌هاش در همین‌جا و در همین غربت می‌گذرد، مثل رمان «رسم این زن سکوت است». رمان دیگری هم هست که چند ماهی است شروع شده و دارد شکل می‌گیرد. قطعاً چند باری تغییر خواهد کرد. نامش هم بماند تا تغییر آخر و درواقع نقطه‌ پایان.

پرسش: کجا چاپ شان می‌کنید؟

پاسخ: همین جا در کانادا.

پرسش: نگران وضعیت نشر و توزیع کتاب در خارج از کشور نیستید؟

پاسخ: بر طبق قواعد موجود بازی باید نگران باشم اما درواقع نیستم. راستش فکر میکنم حالا که این امکان هست که کار من بدون سانسور به دست خواننده‌ام برسد چرا که نه. چرا من نویسنده نباید راحت و بی‌دغدغه بنویسم.

البته می‌دانم برخوردها در ایران با آثاری که در خارج از ایران منتشر می‌شود از چه جنسی است. راستش جفای بزرگی بود کاشتن این تخم لق که:«آن طرف‌هم دارند کارهایی می‌کنند.» معلوم است که آن طرف هم دارند کارهایی می‌کنند! هرکه این طرف که رسید نمی‌رود مست کند گوشه خیابان بیافتد تا با کاردک نعشش را از روی آسفالت جمع کنند! حوالی همان سالهای ۲۰۰۰ و ۲۰۰۱ قبل از آنکه در زمان دولت خاتمی اینترنت ایران را فیلتر کنند دوران خوبی بود، پنجره‌های باز شده بود که این طرف و آن طرف هم را ببینند.

چقدر کار خوب خواندیم ما که آن وقت‌ها آن طرف بودیم از آنها که این طرف بودند و شاید در انبارها بار برده بودند، ظرف شسته بودند و هات داگ داده بودند دست مشتری و شب در گوشه‌ای نشسته بودند و نوشته بودند. همان‌ها هستند هنوز.

هنوز هم دارند می‌نویسند. انصافاً هم دارند خوب می‌نویسند. چشممان را نبندیم. کسان دیگری هم اضافه شده‌اند. مطمئن باشید باز هم اضافه می‌شوند و کارهای خوب باز هم نوشته می‌شود و مطمئن باشید اینکه می‌گویند کار خوب حتی در این طرف دیده نمی‌شود این هم تخم لق دیگری است! کی قرار است ببیند؟ این کی را با کسرهای زیر کاف هم باید خواند: کِی قرار است ببینند؟ زمانش بالاخره می‌رسد.

اینکه نشود در مطبوعات رسمی از ادبیات این طرف حرف زد شاید درست باشد اما دست کم در بخش‌های غیررسمی که می‌شود. پس چرا نکنیم؟ من فکر می‌کنم آنها که نمیخواهند ببینند در بهترین حالت خود را از دستاویزی محروم می‌کنند که دیر یا زود اگر نویسنده مستقل باشند خودشان محتاجش خواهند شد.

یادمان باشد تاریخِ ما دور می‌زند، دایره‌ای است، الان تکرار سالی است که چند سال پیش پشت سر گذاشته‌ایم و چند سال دیگر شاید تکرار همین سال باشد. خصوصیت تاریخ ما است این. کاریش می‌توان کرد یا نه، نمی‌دانم. کار من نیست. فقط میدانم علی‌الحساب باید واقعیت را چسبید.

ناشران این طرف هم دارند زحمت می‌کشند. گوشه‌ای از بار فرهنگ ایران‌زمین روی دوش اینها است. دارند نشان می‌دهند که فشار حکومتی می‌تواند چندان هم مهم نباشد. و این گزینه خوبی است، هرچقدر این گزینه‌ جایگزین تقویت شود، به نظرم فشار داخل کمتر خواهد شد. به هرحال قطعاً ایستگاه آخر این اتوبوس نه دره‌ مرگ است و نه بهارستان.