در صبحگاه یک روز بارانی در اکتبر ۲۰۱۵، قبل از اینکه آفتاب طلوع کند، تصمیم گرفتم روی یکی از جدول های خیابان الحمرا که معمولا بسیار شلوغ است کمی بنشینم. در قسمتی از خیابان که از آن دریوزه گران و بینوایان و خرده فروشان می گذشتند. در هر ساعتی که سپری می شد بخشی از زندگانی روزمره مردم را ضبط می کردم، البته از زوایه کسی که روی جدول نشسته است و همگان را می پاید. من تقریبا ۲۴ ساعت تمام با همین حالت در خیابان الحمرا به سر بردم، در پاسی از این ساعت ها، پدرم همراهی ام کرد زیرا او شیفته تجربه های عجیب و غریب بود. هدفم از این تجربه این بود که یک اثر فنی خلق کنم که طی آن احساس روزمرگی همگانی را منتقد شوم که به واسطه آن به منازعه های خاورمیانه نگریسته می شود.
در آن زمان من در بیروت زندگی می کردم، آن وقت ها شهر بیروت هر روز از تعداد زیادی پناهنده سوری استقبال می کرد. این پناهندگان همگی فقیر نبودند اما اکثرشان فقیر بودند. همین طور که من در خیابان الحمرا پرسه می زدم، دیدنِ پناهندگان و بینوایان و البته دریوزه گران، به همراه بچه ها و زنها که به آنها «غجر»(کولی) می گفتند، شده بود جزو صحنه های عادی هر روزه. این احساس روزمرگی مرا بسیار آزرد. من همیشه درگیر بحران سوریه بوده و هستم و تلاشم این هست که بتوانم اهمیت بحران سوریه برای سیاست گزاران و سردمداران و همه مردم را همیشه یادآوری کنم. من به زودی دریافتم که وجود پناهندگان سوریِ نیازمند و عده زیادی انسان که از حقوق خود در نتیجه جنگ محروم شدند، گویی بخشی از صحنه هر روزه خیابان های بیروت شده. این حقیقت به اندازه ای عادی شده که دیگر این انسان ها به چشم کسی نمی آیند. این واقعیت به این معناست که درد ناشی از بحران سوریه کم کم دارد به جهان فراموش شدگان می پیوندد.
تجربه نشستن روی جدول خیابانی در کنار این جماعت های به حاشیه رفته و صحنه های ویدئویی که از این همنشینی در خیابان الحمرا ضبط کردم، همه این صحنه هایی که با دوربین تلفن همراهم که روی لبه خیابان گذاشته بودم ضبط کردم، برای من بازگوگرِ زاویه نگاهی بود که پناهندگان دنیا را با آن می نگریستند؛ یعنی پناهندگان سوری و کودکان دریوزه گران و بی سرپناهان به ویژه مردمی که جنگ سوریه از سال ۲۰۱۱ آنها را مجبور به زندگی در خیابان ها کرده بود.
با گذر روز، مردم از در و دیوار شهر می گذشتند، درست از جلوی ما در خیابان الحمرا؛ گذری با ضرب آهنگ یکسان. بعضی وقت ها عابران کمی درنگ می کردند و می ایستادند اما در این درنگ زمانی که دیدگانشان به ما می افتاد و موازی با جدول می شد گویی ما را نمی دیدند، یا گویی ما وجود نداشتیم، یا وجودمان یکسان با وجودی مثلِ خودِ وجودِ جدولی بود که روی آن نشسته بودیم. ناگهان بعضی از مردم متوجه شدند که لباس های من از لباس های دریوزه گران و خرده فروشان کمی متفاوت است و شروع کردند با من حرف زدن، بی آنکه به بقیه آنها کمترین توجهی کنند. یک لبنانی از من پرسید که شاید از خانه بیرونم کردند. پیرمرد دیگری پیش از نگاه به یک دریوزه گر، به من پیشنهاد داد هر که مرا اذیت کند با عصایش بزند. در حالی که یک تهیه کننده تلویزیون به من پیشنهاد یک کار را داد به شرط اینکه این تجربه را در برنامه در حال تدوین او ثبت کنم.
غجرها به ویژه بچه های دریوزه گران و زنان من را خوش نداشتند و به این فکر می کردند که من یک گدای دیگری هستم که با آنان بر سر محل ارتزاق شان رقابت خواهم کرد. در آن صبحگاه یک تاکسی جلوی من ایستاد و عده ای از دریوزه گران را پیاده کرد که همه شان در پایان روز با یک تاکسی دیگری گرد آمدند و راهی شدند. یکی از این زنان دریوزه گر همراه کودکی بود که تمام روز نزد او بود و از گرسنگی و تشنگی می نالید بی آنکه به او چیزی دهد؛ واضح بود که او مادرش نبود. آن یکی دریوزه گرِ دختر با این یکی همسانِ او، دعوا می کرد که چرا دیروز جایی به گدایی مشغول شده که مختص به آن یکی بود و آخر او را مجبور به پرداخت ۱۰ هزار لیره کرد و این مبلغ را حق خود می دانست. در این بین یک مرد لبنانی آمد و مقداری پول به آن زن و بچه داد. کمی بعد یکی از کارگران سوری یکی از محله های مجاور، وقتی راهی استراحت موقع ناهار می شد متوجه شده بود که من همچنان کنار جدول نشسته ام و او مرا اول صبح زمانی که راهی کارش می شد دیده بود. او پیشنهادِ خریدن ناهار به من داد، اما اکثر کسانی که می گذشتند به ما – ساکنان جدول- اهمیتی نمی دادند. آن سپیده دم، کمی دورتر پشت سر من یک مرد میانسال لبنانی آواره خوابیده بود؛ به من می گفت که یک دختر بچه دریوزه گری او را با سنگ زده بود زیرا او را رقیب خودش می شمرد با اینکه او اصلا دریوزگی نمی کرد.
من برای صحبت به سراغ زن و بچه گدایی رفتم که در مقابل خیابان بودند، او از اینکه برق ساختمانی که در آن زندگی می کرد قطع شده بود می نالید و اینکه این نبودِ برق باعث می شد او نتواند برنامه های تلویزیونی را دنبال کند. در این لحظات دو پسربچه سوری گذشتند که کفاشی می کردند و سعی داشتند از دریوزه گران دوری کنند. پس از تبادل گفت و شنود با آنها متوجه شدم که یک باند لبنانی در کار هست که نحوه کار دریوزه گران «غجر» را اداره می کند که از همدردی مردم با پناهندگان سوری سوءاستفاده می کنند. بعدها معلوم شد که خود این دریوزه گران قربانیان این نوع سوءاستفاده ها هستند. در واقع این دریوزه گران تنها نیستند که با قرار گرفتن در معرض سوءاستفاده انسانیت خود را از دست می دهند، بلکه خود باعث می شوند که مردم انسانیت خود را با بی تفاوتی از دست بدهند. صحنه هایی که من ضبط کرده ام و به خاطر نحوه ای که من دوربین را وضع کرده بودم تنها پاهای عابران را به تصویر می کشید، در واقع با گذران آنها از جلوی دوربین انسانیت آنها را تصویر می کرد که هر چه بیشتر و بیشتر کم رنگ می شد. این خلاصه کردن انسان به پاها نمونه خلاصه کردن تجربه بشر و واکنش او در هنگام جنگ، در لبنان، است. وقتی ما در برابر جنگ چشمان خود را می بندیم، نه فقط انسانیت دیگران را سلب می کنیم، بلکه دیگران نیز انسانیت ما را از ما سلب می کنند، و به این ترتیب انسانیت عموما جان می بازد.
من ویدئوی «یک شبانه روز در خیابان الحمرا» را به عنوان یک نمایشگاه فردی در P21 Gallery در لندن نمایش خواهم داد، در تاریخ ۲۷ سبتمبر تا ۵ نوامبر. این ویدئو در نمایشگرهای متعددی که روی زمین وضع شده اند پخش خواهد شد تا جو خیابان الحمرا به گونه ای تداعی شود، و از سوی دیگر نقطه نظر دنیاگرایانه تراژیک تکرار شود که در آن روزِ روشن به یک شب تاریک تبدیل می شود، گو اینکه آن شخص در بیرون از زندگی به سر می برد.
ممکن است مردمی که موسیقی این ویدئو را بشنوند توقع داشته باشند که صدای خیابان را بشنوند اما به جای آن من ترانه «پیش از شامگاه» را گذاشته ام، ساخته یک گروه سوری از دمشق، تا مردم را از ضرب آهنگ مکانیکی مردم و جنبشِ عابران ویدئو خارج کند، و اینکه علی رغم چرخش روزانه زمین به دور خود «هیچ روشنایی بر نمی خیزد» طبق شعر این ترانه.
این یک شب و روز در خیابان الحمرا ثابت کرد که قضیه «قربانی» که حاصل هر گونه جنگ و کشتار است بسیار پیچده تر است. نمایشگاه دعوتی است برای مردمان تا دیدگان خود را از سوریه دور نکنند و بر روی منازعه های خاورمیانه نگاه دارند. باری نگاه به جنگ با یک دیدگاه روزمره عبارت است از فقدان انسانیت.