استان‌های شفاهی در حافظه روستایی

 

لندن: فیء ناصر

محمد ابوعرب شاعر و روزنامه‌نگار اردنی در مقدمه کتابش «نامه‌ای در جیب پیکاسو» که انتشارات «دوّن» مصری سال ۲۰۱۸ روانه بازار کرد، می‌گوید او ایمان دارد که «مأموریت نویسنده بیرون کشیدن رازهای جهان و رسواکردن آنها در ملأ عام است، آن هم با تبدیل کردن آنها به ماده کلامی زنده» و اگر «هر انسانی با زندگی وداع کند و رازهایش را ننویسد، این خسارتی بزرگ برای بشریت است. زندگی کوتاه است و چیزی وجود ندارد که شایسته‌است تا بعد از مرگ هم راز بماند».
نویسنده اینگونه خواننده را برای ورود به زوایای پنهان این کتاب می‌کشاند که سخت می‌توان آن را طبقه‌بندی‌اش کرد؛ آیا مجموعه داستان شفاهی از حافظه روستاست که نویسنده آن خواسته آن را از نابودی و فراموشی حفظ کند و آنها را به شکل حکایت‌های مکتوب تدوین کرده یا مجموعه مقالاتی عمیق که در لابه‌لای عقاید و باورها و سلوک مردم آن روستا به جست‌وجو می‌پردازند، لایه‌هایی مابه ازاء ظواهری که دانش از رازگشایی و تفسیر آنها عاجز مانده‌است؟
نویسنده حکایت‌های شفاهی را از حافظه روستایش (القلیعات) بیرون می‌کشد و می‌نویسد؛ روستایی در کرانه شرقی رود اردن. اما همه حکایت‌های کتاب علیرغم ارتباطشان به مکانی که به آن نسبت داده می‌شوند و خصوصیاتی که دارند، در برابر قرائت تأویلی به راه‌هایی بدل می‌شوند برای رسیدن به مفاهیم انسانی وسیع‌تر همچون؛ عشق، ترس، هستی، جادو، زبان و دین.
کتاب به سه باب تقسیم می‌شود: باب اول حکایت‌هایی درعشق. نویسنده این باب را با داستان عشقی به سرانجام نرسیده شروع می‌کند که از زن همسایه‌شان شنیده‌است؛ آیا ذهن جهان را چیزی جز عشق به خود مشغول کرده؟ این دقیقاً همان سئوالی است که نویسنده تلاش می‌کند جوابش را بدهد وقتی حکایت به آخر می‌رسد. فرو رفتنش در لایه‌ها ما را به نکته حکایت می‌کشاند تا از ماهیت و جوهر عشق بپرسیم و رفتن از هستی با نیمی از قلب و اینکه زن عاشقی پیراهن محبوبش را برای سی و پنج سال زیر بالشش نگه می‌دارد. به نظر می‌رسد پاسخ دادن به این پرسش‌ها همچون بالا رفتن از کوهی سربه آسمان کشیده‌است، هر گاه مرحله‌ای از صعودش را پشت سرگذاشتی، کوه بالاتر می‌رود. آیا عشق به دلزدگی بدل می‌شود و خاطراتش به باری و زخمی که چرک به بیرون نمی‌ریزد حتی با گذر زمان طولانی؟ آه کشیدن‌ها و حسرت خوردن‌ها چیزی جز ظاهری از این بارنیستند، هر وقت یاد محبوب افتاد یا از خاطرش گذشت! این حکایت ساده ما را رودر رو با حافظه‌مان قرار می‌دهد، آن گونه که نویسنده می‌گوید، چرا که شناخت ما از ماهیت و ذات‌مان ناقص می‌ماند تا وقتی که کنه و چیستی حافظه‌مان را خوب نشناخته‌ایم. انسان و جزئیات بسیار و ساده‌اش چیزی جز حافظه نیست. حکایات این باب ادامه می‌یابد در جابه‌جایی میان عشق و خاطراتی که در درون خود از آن داریم؛ عطر و بو در حکایت اول، تتو در حکایت دوم، رنگ و اکتشاف خود به وسیله عشق در حکایت‌های بعدی.
در حکایت تتو، حافظه به حروف مکتوب بر بدن بدل می‌شود. گفتی تتو در این حکایت همان اعلام و آزادی و کشف هویت عاطفی است و تقلا برای محو فراموشی و کشتن غیبت، وقتی عاشق نام محبوب بر بازویش نقش می‌زند.
نویسنده در این کتاب از بسیاری گفته‌های متفکران و فیلسوفانی که به عشق پرداخته‌اند، کمک می‌گیرد همچون افلاطون و آلن پو و جیمز فریز و دیگران. گفته‌هایشان را می‌آورد تا اندیشه‌هایشان را تسلیم این حکایت‌های ساده سازد. تلاش می‌کند به وسیله حکایت، حکمت را به سئوال بکشد و قرائتی ذهنی و فلسفی از ارزش‌هایی بدهد که اهالی روستا بدانها حکمت‌ورزی می‌کنند.
در باب دوم وارد حکایت‌های روزانه روستاییان می‌شویم که چگونه از قدرت متن مقدس کمک می‌گیرند و آن را به طلسمات و تعویذها تبدیل می‌کنند تا بر مشکلات زندگی که از قدرت ساده بشری بالاترند غلبه کنند. چطور یقین مطلق‌شان می‌تواند به قدرت این طلسمات در غلبه بر سختی‌های زندگی واقعی باور پیدا کند. چگونه ذهنیت جامعه روستایی اشکالی از کاربرد طلسمات را برای رویارویی با سختی‌هایی که با آنها دست و پنجه نرم می‌کنند، مبتکرانه می‌سازند. از جمله بازگرداندن گوسفند گمشده و ورد و دعاهای پیرزن پیشگوی ساکن اطراف روستا موقع آئین سقیا و نزول باران.
باب سوم کتاب دربارهٔ ستاره‌شناسی و زبان بدن و کف بینی است به این دلیل که بدن تجربه‌ای برای انباشتن نیروی طلسمات در گوشت و خون آن هم وقتی که حرکت بدن به زبان پیشگویی و کف بینی بدل می‌شود.
دانش هنوز موفق به پاسخی قطعی پیرامون مفهوم و قدرت جادو و ابزارش نرسیده‌است. جادو همانگونه که جیمز فریزر می‌گوید، اولین مظاهر تفکر انسانی است از آن جهت که پدیده اجتماعی مهمی است همانگونه که در همه جاها و همه زمانها وجود دارد. حالت تخیل و سرکشی بر جهان واقعی است همان‌طور که در سیاق حکایت می‌بینیم.
رؤیا تجربه‌ای موازی است برای رسیدن به ممکن و معجزه و جنون و نوشتن. لذت رسیدن به پای انباشت معرفت در آن مسیر نمی‌رسد. دانش همیشه در برابر تجربه وجود انسان بر این کره خاکی ناقص می‌ماند.