آندره کنت اسپونویل به همراه تصویر روی جلد کتاب چشیدن طعم زندگی - عکس ها از الشرق الاوسط

آندره کنت اسپونویل به همراه تصویر روی جلد کتاب چشیدن طعم زندگی – عکس ها از الشرق الاوسط

پاریس، هاشم صالح – عنوان این کتاب، «علاقه به زندگی یا چشیدن طعم زندگی» است و بنابراین این عنوان تا اندازه ای، فریبنده است. حقیقت این است که او مسائل عمیق فلسفی را مطرح می کند.

شاید بگویید، آیا ما به فلسفه نیاز داریم تا زندگی را دوست داشته باشیم؟ ما به شکل ذاتی آن را دوست داریم و نیاز نداریم که کسی به ما بیاموزد، چگونه زندگی را دوست بداریم یا دوست نداشته باشیم؟ آیا به دختران جوان و خانم های زیبا علاقه نداریم؟ آیا مناظر طبیعی، دریا و کوه ها را دوست نمی داریم؟ آیا تابستان و میوه ها را دوست نمی داریم؟

پس چرا ای برادرم، برای ما فلسفه را در موضوع تحمیل می کنی و داستان را از اول تا آخرش تعریف می کنی؟ ای برادرم، تو را به خدا، ما را راحت بگذار و ما را از فلسفه بافی ها و مقدمه چینی هایت که پایان نمی پذیرد، مگر اینکه، دوباره شروع می شود، معاف کن …

اما مشکل این است که آندره کنت اسپونویل، فیلسوف فرانسوی این حرف را می زند و من نمی گویم. بنابراین خشم خودتان را روی او خالی کنید نه من و مرا با غم و غصه هایم رها کنید.

من فیلسوف نیستم. من فقط مترجم فلسفه یا برگرداننده افکار فلاسفه هستم و مترجم کفر، کافر نیست.
به هر حال زمان لذت بخشی را به همراه این فیلسوف با مطالعه کتابش سپری کردم، کتابی که بیش از چهارصد صفحه در قطع بزرگ است و شامل مجموعه ای گسترده از مقالات پراکنده ای است که پیش از این در روزنامه ها و مجلات چاپ شده است، سپس نویسنده آنها را میان کتاب خود جای داده است.

بر خلاف آنچه بسیاری تصور می کنند، این روش گردآوری مزایایی دارد که قابل انکار نیست. تو در آن، از موضوعی به موضوعی دیگر، از گلی به گلی دیگر و از باغی به باغی دیگر، جا به جا می شوی بدون اینکه خسته یا دلزده بشوی؛ تنوع بخشیدن، در مطالعه بدون آزردگی یا دلزدگی کتاب ، به خواننده کمک می کند.

مثلا مؤلف از فصلی با عنوان «پایان تاریخ» به فصلی با عنوان «مونتینی»، منتقل می شود، به فصلی دیگر با عنوان «پایان دنیا» سپس «فلسفه بافی» ، «موزارت و بتهوون» و «عیسی و بودا»، «حقوق بشر»، «روح سکولاریسم»، سپس «بازگشت ادیان» ، «حقیقت چیست؟» و « آیا اخلاقی کردن سرمایه داری ، ممکن است؟» و «معنای زندگی : آیا زندگی معنایی دارد یا نه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌؟» سپس «بهشت و جهنم»، الی آخر….

ده موضوع پراکنده هستند که مؤلف آنها را در این کتاب، مطرح می کند. باید سعی کنیم که برخی از آنها را در اینجا، روشن کنیم و باید ابتدا از موضوع فلسفه بافی، صحبت کنیم.

نویسنده همراه با برخی از اندیشمندان دیگر، به همایشی دعوت شده اند که هدف آن، بررسی موضوع بازگشت فلسفه با قدرت بی سابقه، به عرصه فرانسه است و با این عنوان، غافلگیر شده است و به آنها گفت که : چیز شگفت انگیز، بازگشت فلسفه نیست؛ از این رو، فلسفه پنهان نشده بود که بازگردد.

فلسفه در تاریخ غرب از دوهزار و پانصد سال پیش، در تاریخ غرب حضور دارد و جاودان و پایدار است و این چیزی است که، باید ما را حیرت زده کند.

چیزی که باید تعجب ما را برانگیزد، این است که چرا فلسفه نمُرد؟ چرا هنوز، از تمامی این حضور در جوامع غربی پیشرفته بهره مند است؟ دین عقب نشینی کرد و تضعیف شد، اما فلسفه حداقل در جوامع اروپایی پیشرفته، دچار این عاقبت نشد.

این را می گوییم، با وجود اینکه فلسفه کارایی انتزاعی دارد و غالباً سخت و درک آن دشوار است. کافی است که کتب فلسفی را به مدت پنج دقیقه باز کنیم تا درباره این موضوع یقین پیدا کنیم.

حتی گاهی ملال آور و خسته کننده است، چنانکه فایده فناورانه یا بازده اقتصادی ندارد و با این وجود، فلسفه هنوز در رأس علوم در غرب قرار دارد، اشرف دانش ها است، کاملاً به عنوان دانش دانش ها مطرح است، همانگونه که الهیات دینی نمایانگر مادر دانش ها، در دوران های وسطی مسیحی بود.

اما از دو قرن پیش فلسفه، الهیات را از جایگاهش کنار زد و جای آن را در جوامع اروپایی نوآور سکولار گرفت.سپس، آندره کنت اسپونویل می افزاید که فلسفه از بیست و پنج قرن پیش، با پرسش مشهور سقراط آغاز شد: خودت، خودت را بشناس و این بدین معنی است که، ممکن نیست، از ویژگی های ارثی، رها شوی مگر پس از اینکه، خودت را بشناسی؛ یکی از آنها، حقیقت رهایی، یکی از آنها، حقیقت رهایی بخش است.

اما چگونه ممکن است که خودم را بشناسم بدون اینکه عالمی را که مرا در برگرفته، جامعه بشری که عضو آن هستم و جامعه ای را که در آن بدنیا آمدم، بشناسم؟ این چنین ملاحظه می کنیم که پرسش سقراط تمام پرسش ها را مطرح می کند و بر عکس، آنچه در درجه اول تصور می کنیم ما را در برج عاجمان زندانی نمی کند.

پس هر یک از ما، در محیطی، زبانی، دینی و مذهبی در درون دین خودش متولد شده ایم و برای اینکه حقیقت خودم را بشناسم ناچارم به یکباره تمامی این چیزها را بشناسم؛ زیرا اینها همان چیزهایی هستند که مرا به وجود آوردند و شخصیت مرا از سنین کودکی شکل دادند.

در نتیجه شناخت خود و ضرورت آن به طور همزمان دشوار است. اینها عبارت است از: حفاری باستان شناسی در اعماق.

از این رو، بزرگی فلسفه و فلاسفه، مشخص می شود. جامعه بدون فلسفه، جامعه ای سطحی با فرهنگ سطحی است. این جامعه، پر از افکار دگماتیک متحجرانه است که پذیرای گفت وگو نیست. بیش از حد لازم ایدئولوژیزه شده، است.

از این رو، برخی از آنها می گویند : بدون فلسفه نه دموکراسی وجود دارد و نه آزادی. نویسنده سپس به موضوعی متضاد منتقل می شود، اگر بشود گفت، این است : بازگشت دین.

در وهله اول، منظور بازگشت دین به خود غرب است و در اینجا نویسنده درحقیقت، صحنه اروپا را به شکل دقیق، به تصویر می کند.

هنگامی که یکی از خبرنگاران این سوال را مطرح کرد، او غافلگیر شده : آیا دویست سال دیگر، ملحدین وجود خواهند داشت؟ او پاسخ داد: بله. چرا او غافلگیر شده؟ زیرا پرسش، میزان تغییر ناگهانی را که اخیراً در حساسیت فرهنگی فرانسه رخ داده، نشان می دهد.

زمانی که نویسنده در آغاز جوانی بود، یعنی در دهه شصت یا هفتاد قرن گذشته، پرسش مطرح شده برعکس بود.

می پرسیدند: آیا واقعاً، در پایان قرن بیستم و آغاز قرن بیست و یکم، دینداران روی کره زمین، باقی خواهند ماند؟ معتقد بودند، همه ملحد یا حداقل سکولار نوگرا خواهند شد و به جز اقلیت اندکی از دیداران یا علاقه مندان به دین به محافل فرهنگی فرانسه بویژه محافل پاریس نمی پیوستند.

یک روشنفکر که حداقل به شکل سنتی و موروثی به دین ایمان داشته باشد، وجود نداشت. سارتر بر میدان غلبه پیدا می کرد و به همین ترتیب، مارکسیسم و ساختارگرایی.

پس از اینکه نیچه، اعلامیه مشهورش را درباره « مرگ دین مسیحیت در غرب و غیبت خداوند به طور کلی از صحنه تاریخ و ناگهان، هنگامی که دین پر قدرت، به صحنه باز می گردد.

چه کسی این امر را در بیست سال پیش، تصور می کرد؟».. صادر کرد، به نظر می رسید، مسأله پایان یافته است. این همان سوالی است که آندره کنت اسپونویل، آن را با کمال حیرت و تعجب، مطرح می کند.

باید بر سر موضوعاتی در اینجا توافق کنیم : اینکه دین به جوامع اسلامی یا شرقی، بر می گردد، این امر طبیعی بلکه عادی است.

نخست اینکه دین ازعرصه غایب نشد تا برگردد. دوم اینکه در معرض تفکیک فلسفی ای که دین در غرب، در طول سیصد سال مستمر در معرض آن بود، قرار نداشت. اما در فرانسه و در تمام اروپا از چهار امر محال، یکی این است که دین به شکل سنتی اصولی اش بازگردد یا اینچنین، تصور می کردند. چگونه ممکن است، پس از همه اقداماتی که پی یر بایل، اسپینوزا، ولتر، روسو، دیدرو، کانت، فیخته، هگل و نیچه، انجام دادند، دین برگردد؟

چگونه ممکن است، پس از همه اقداماتی که مارکس انجام داد و گفت: « نقد دین، آغاز هر نقدی است.»، به عرصه اروپا بازگردد؟ چگونه ممکن است، روش شناسی نقد تاریخی را روی هر حرف و فاصله ای در متون مقدس مسیحیت، اجرا کردند؟ محال است و با این حال، بازگشته است! چگونه؟ آندره کنت اسپونویل به ما می گوید: «در دهه شصت، اگر یکی از آنها به ما می گفت که پاپ از جانب صد ها هزار جوان مسیحی، در پاریس مورد استقبال قرار می گیرد، باور نمی کردیم، شاید به او می خندیدیم و او را سبک مغز می پنداشتیم. با این حال این امری است که رخ داد.

اگر به ما می گفتند که عالمان دین دیگری، دین را به شکل ابزار سیاسی مؤثر، نه تنها در کشورهای عربی و حتی در خود فرانسه، به کار می گیرند و روشنفکران را تهدید می کنند، باور نمی کردیم.
با این حال، این، همان حقیقت تلخ است. چکار کنیم؟ آیا فریاد بزنیم : ای ولتر آماده باش، ای ابن رشد آماده باش، متعصبان نزدیک شدند! سپس آندره کنت اسپونویل این پرسش را مطرح می کند: «چه کار باید کرد؟ آیا با دین مبارزه کنیم؟ هرگز، نه. پناه بر خدا. این یعنی اشتباه در عنوان و تعیین نوع دشمن، چنانکه این امر، دینداران را به لجبازی بیشتر و بیشتر و انداختن خودشان در آغوش متعصبین تاریک اندیش، تحریک می کند.

آیا برای مبارزه با افراطی های اسلام به کلیسای کاتولیک بپیوندیم؟ پناه بر خدا! این یعنی یکبار دیگر، افروختن شعله جنگ های صلیبی و این چیز دیگری است که درباره آن می اندیشیم. ما با بنیادگرایی مسیحی و دادگاه های تفتیش مخالفت نکردیم تا بار دیگر، به آن باز گردیم.

پیش از توانایی برای فایق آمدن بر آن، دویست سال را در مبارزه با آن، سپری کرده ایم و بنابراین، جزو چهار امر محالی است که به آن بازگردیم. در حقیقت، درگیری در دوره کنونی بوجود آمده است، اما بر عکس آنچه برخی می پندارند، بین تمدن ها، نه بین ادیان و نه حتی میان دینداران و ملحدین نیست.

بنابراین، بین چه کسی و چه کسی، این درگیری اتفاق می افتد که سرنوشت سیاره زمین ما، به آن مشروط می شود؟ فیلسوف روشن بین فرانسوی، به این سوال پاسخ می دهد: «این امر، بین روشنفکران آزادی خواه آسان گیر، دیندار باشند یا نباشند و اشخاص دگم محتجر و متعصب به شکل کور است که گفت و گو را نمی پذیرد.

این تعصب، دینی باشد یا ایدئولوژیک، تفاوتی ندارد. کمونیست ها نسبت به دینداران افراطی، تعصب و تحجر فکری کمتری داشتند. در واقع، مرزهای جداکننده میان دو طرف، ، متافیزیکی نیست و سیاسی است، دینی نیست و اخلاقی است.

سپس فیلسوف فرانسوی بیشتر و بیشتر در تشخیص وضعیت نفوذ می کند و می گوید : در جریان، انقلاب دانشجویی می ۱۹۶۸، انقلابی های پاریس شعار : « هر چیز ممکن است، حتی هیچ چیز، حتی عدم» را سر دادند! و در اینجا ممکن است، ظاهر خطر و وخامت وضعیت تمدن غرب را بپوشاند.

پس از گذشتن سال های بسیار از انقلاب دانشجویی مذکور، تازه شروع به فهمیدن این شعار کرده ایم. تازه فهمیده ایم که آنچه این تمدن را تهدید می کند، خود پوچ گرایی است و بدترین چیزی که ممکن است برای ما رخ دهد، این است که چیزی جز پوچ گرایی ملحدین نزد ما بازنگردد که با آن، به رویارویی تاریک بینی دینداران برویم.

این فاجعه بزرگی است! هنگامی که برریت وحشی بر تمدن پیروز خواهد شد. هنگامی که تمدن خواهد مُرد. چه باید کرد؟ راه حل چیست؟ چگونه باید با این وضعیت خطرناک، مواجه شویم؟کنت اسپونویل معتقد است که باید در دوجبهه مبارزه کنیم نه در یک جبهه : علیه تاریک اندیشی دینی از یک سو و علیه پوچ گرایی الحادی از سوی دیگر.

در ارتباط با سیاست خارجی ، ما غربی ها، باید از دموکرات های عرب و مسلمان یعنی نوگرایان روشنفکر حمایت کنیم. در عرصه داخلی سوال مطرح شده، این است : آیا من غیر متدین و کسی که مسیحی به حساب نیامد، حق دارم دو هزار سال تمدن اروپا را که توسط مسیحیت شکل گرفته، تکه تکه کنم؟ آیا باید مانع انتقال ارزش های اخلاقی ای که غالباً دارای ریشه های مسیحی هستند به فرزندانم بشوم، به این دلیل که آنها دینی هستند؟ و اینها ارزش هایی هستند که از پدران و اجدادم به ارث برده ام یا در کودکی ام فراگرفته ام؟ به عبارت دیگر، چون من غیر مذهبی و حتی ملحد هستم، باید عظمت انجیل را انکار کنم؟ آیا حق دارم هوش قدیس یا گستین، قدیس توماس آکوئینی، پاسکال، دکارت، لایپنیتز، کانت، کرکگارد و برگسون را انکار کنم، زیرا آنها مسیحی بودند؟ طبعاً نه و هزاران نه.

باید دانست که مبارزه با تعصب دینی کور به معنی مبارزه با خود دین نیست و به معنی مبارزه به خاطر پوچ گرایی الحادی و فراموشی تمدنی دستاورد های گذسته، نیست. در پایان، آنچه را در زیر می آید می گویم و آن عمق اندیشیدن مرا می پوشاند و این عبارت آخر من است : «باید بخاطر صلح بین ملت ها، بخاطر آزادی عقیده و بی عقیده بودن یا آزادی دینداری و بی دینی . در یک کلمه، باید بخاطر نورها و سکولاریسم روشن شده بر دینداران روشنفکر، مبارزه کنیم.

در این مبارزه سرنوشت ساز، دینداران تمام منزلتشان را دارند به شرطی که خالی از بنیادگرایی و تعصب کور کشنده باشند. اما غیر مذهبی ها یا حتی ملحدین نیز، تمام منزلتشان را دارند به شرطی که خالی از کینه شان نسبت به ادیان و دینداران نیکو . بخاطر یادداشتی که نوشته شد! در پایان، چه چیزی ممکن است از طرح آندره کنت اسپونویل بگوییم؟ به شخصه، تشخیص او را قانع کننده و راه حلی را که پیشنهاد می دهد، موفق می دانم. تنها می خواهم یک نکته را توضیح دهم و آن این است که او مانند فیلسوف و نه مورخ صحبت می کند.

به این معنی که میزان تفاوت تاریخی ای که میان جوامع اسلامی و اروپایی را جدا می کند، فراموش کرد؛ حتی اگر انبوه مردم صدها هزار یا ملیون ها، در روزهای جهانی جوانان مسیحی، از پاپ استقبال کردند، تحریک به گرایش بنیادگرایانه و تعصب کور نشده بودند و شعارهای قومیتی سر ندادند.

این عبارت از تمایلشان به ایمان به چیزی، به چنگ زدن و پایبندی به ارزش هایی است که به آنها آرامش می بخشد و از چنگال های گرایش پوچ گرایی که به تمدن اروپایی هجوم می آورد و آن را به طور کامل از دین خارج کرد، نجاتشان می دهد.

به هرحال، نویسنده به این امر کاملاً آگاه است و به همین دلیل، گفت که بنیادگرایی تاریک اندیش تکفیری همان امری است که جهان اسلام را تهدید می کند. این در حالی است که پوچ گرایی تاریک اندیش همان موضوعی است که جهان اروپا را تهدید می کند. به معنی دیگر، بیماری آنها کاملاً برعکس بیماری ما است: اسباب متنوع هستند و مرگ یکی است!